آقای زند: _نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر این مرد اضطراب داشت!
رها نگاهش را در بین مهمان
چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟!...صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: _بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینهات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بیپناه مینمایی؟"
صدرا: _باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸