🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۱۵ و ۱۶ آیه بلند شد که زینب را بگیرد که ارمیا مانع شد: _برای شما سنگینه؛ وقتی من هستم لطفا بلندش نکنید! ارمیا بلند شد و زینب را به سمت اتاقش برد که آیه گفت: _بذاریدش روی تخت من، اتاق بغلیشه! ارمیا سری تکان داد و راهش را به سمت در دیگر برد. همان دری که آیه را بارها دیده بود که از آن خارج شده بود. وارد اتاق که شد، زینب را روی تخت گذاشت و صورت غرق در آرامشش را بوسید. وقتی صاف ایستاد نگاهش در اتاق چرخید. تصاویر زیادی از آیه و سیدمهدی روی دیوار بود. چیزی در دلش درد گرفت که باعث شد سرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج شود آیه دم در اتاق بود. ارمیا که خارج شد گفت: _بفرمایید غذاتون سرد شد! +ممنون دیگه سیر شدم! آیه: _لطفا غذاتونو بخورید، شما از ماموریت اومدید، سیدمهدی که از ماموریت برمیگشت اندازه‌ی سه نفر غذا میخورد! آهی کشید و ادامه داد: _شما هم بفرمایید؛ میدونم تا به دستپخت من عادت کنید کمی طول میکشه! ارمیا پشت سر آیه به سمت سفره رفت و نشست: _برای کسی مثل من که تمام عمرش کسی نبوده به خواست و سلیقه اون غذا بپزد و هرچی میذاشتن جلوش باید میخورد، اونم جاهایی مثل پرورشگاه و ارتش، این غذا عین زندگیه و آدما به زندگی کردن زود عادت میکنن!حق داشت سیدمهدی که اندازه‌ی سه نفر میخورد، منم اگه روم میشد میخوردم! آیه نشست و اندکی برای خودش غذا کشید؛ شاید ارمیا هم از تنها غذا خوردن بدش می‌آید... مثل سیدمهدی! آیه بیشتر با غذایش بازی میکرد ، اما ارمیا شوق در دلش آمد که بانویش مقابلش نشسته و این ساعت از شب به‌ خاطر او سفره انداخته و با او همراه شده؛ گاهی توجه‌های کوچک هم دل غم‌زدگان محروم مانده از توجه را خوب بازی میدهد! ارمیا تمام غذای فردای آیه و زینب را که خورد، تشکر کرد: _خیلی عالی بود!اولین باره که دستپخت شما رو خوردم و میتونم بگم بهترین غذای عمرم بود، بهتره رفع زحمت کنم! آیه که ظرفها را جمع کرده و در سینی بزرگی میچید، دست نگهداشت و به ارمیایی که قیام کرده بود برای رفتن نگاه کرد: _اینجا دیگه خونه‌ی شما هم هست، کجا میخواید برید؟ _نمیخوام حضورم اذیتتون کنه، میرم پیش بچه‌ها، هنوز توی اون خونه جا دارم. +حضورتون منو اذیت نمیکنه! _پس این چادر چیه؟ چهل روزه عقد کردیم. آیه چادر را روی سرش مرتب کرد: _با رفتنتون که بهتر نمیشه، بذارید آروم آروم حضورتونو بپذیرم! ارمیا روی دو زانو مقابل آیه نشست: _تو دوست داری من بمونم؟ +زینب... حرفش را برید: _پرسیدم تو آیه، خود تو چی میخوای؟ اگه من و تو زن و شوهریم به خاطر خواست زینبه، اما بودن و نبودن من توی این خونه فقط به خواست تو انجام میشه؛ من به پدر شدن برای زینبت هم راضی‌ام! تو بخواه که باشم، هستم، تو نخوای فقط پدر زینب میمونم! آیه باقی وسایل سفره را درون سینی گذاشت و تا خواست بلندش کند، ارمیا آن را برداشت و به آشپزخانه برد: _سلیقه‌ی خوبی داری، خونه عجیب آرامش‌بخش چیده شده! آیه آرام گفت: _براتون تو اتاق زینب رختخواب می‌اندازم! ارمیا سینی را روی اپن گذاشت و به آیه با لبخند نگاه کرد: _یه پتو و بالشم بدید کافیه! آیه رختخواب را پهن کرد و حوله و لباس راحتی روی آن گذاشت. ارمیا وارد اتاق شد که آیه گفت: _شرمنده لباس نداشتم، اینا مال سیدمهدیه، اگه دوس نداشتید نپوشید؛ آدما دوست ندارن لباس مُرده‌ها رو بپوشن. دیر وقته و رها اینا هم خوابن وگرنه از آقا صدرا میگرفتم! حالا تا فردا که وسایلتون رو میارید یه جور سر کنید. وسیله هم گذاشتم اگه خواستید برید حموم، آماده‌ست. +تو ساکم لباس دارم اما خب چهل روزه که شسته نشده! _بذارید من می‌اندازم تو ماشین لباسشویی، اگه با همونا راحتید، همونا رو بپوشید، ملافه‌ها تمیزن و بعد از استفاده‌ی شما هم دوباره شسته میشن، وسواس نیستم اما ممکنه مهمونا وسواس باشن، به خاطر همین سعی میکنم همیشه تمیز باشن! چرا برای ارمیا توضیح میداد؟ شاید چون باید کم کم با اخلاق و رفتار هم آشنا میشدند! ارمیا حوله و لباسها را برداشت و گفت: _با اجازه من یه دوش بگیرم! آیه به اتاقش رفت و زینب را در آغوش کشید. خواب به چشمانش نمی‌آمد. مردی مهمان خانه‌اش شده بود که غریبه‌ی آشنایی بود با نامی که در شناسنامه‌ی آیه داشت. نماز صبح را که خواند، صبحانه را آماده کرد. نوری که از اتاق زینب می‌آمد، نشان میداد ارمیا هم بیدار است؛ شاید او هم شب را خواب نداشته است.