🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۴۳ و ۴۴ رو کرد به ارمیا: _شرمنده شدیم، دوستاتن؟ +یه جورایی برادرمن! محمد با حاج یوسفی دست داد: _خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم! ارمیا: _ارمیا خان به من لطف داره؛ حالا خانومت کو پسرم؟ محمد ناگهان گفت: _آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته. ارمیا ابرو در هم کشید: _خدانکنه، این چه حرفیه! رو کرد به حاج یوسفی: _برم ببینم چی شده، با اجازه! سایه به محمد نزدیک شد: _تبش خیلی بالاست محمد چیکار کنیم؟ محمد گوشه‌ی چادر سایه را در دست گرفت: _الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چند تا آمپول داره که باید تو سرم بریزم. سایه با لبخند به مردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد پذیرایی شد. مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم با ظرف شیرینی وارد شد. پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و دخترکی که در آغوش داشت وارد خانه شدند: __اینم همسرم آیه خانوم و دختر خوشگلم زینب سادات! حاج یوسفی ابرو در هم کشید اما حاج خانم با خوشرویی آیه را در آغوش گرفت، بوسید و تبریک گفت و تعارف کرد. شیرینی را مقابل زینب سادات کوچک گرفت و بوسه‌ای روی گونه‌اش گذاشت.حاج یوسفی هم به خود مسلط شد و تبریک گفت. ارمیا همانطور که کنار آیه با فاصله مینشست، رو به محمد گفت: _بچه‌ها میگن اگه کارت زیاد طول میکشه برن دنبال پیدا کردن یه خونه برای شب، اگه که زود تموم میشه، منتظر بمونن! حاج یوسفی بلند شد: _پاشو پسر، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ رو به حاج خانم کرد و گفت: _خانم، بساط شام رو حاضر کن؛ اتاقا رو هم آماده کن! حاج خانوم بلند شد. در خون مردم این کشور است. آیه مداخله کرد: _ما زحمت نمیدیم، تعدادمون یه کمی زیاده! سایه تایید کرد: _راست میگه، زحمت نمیدیم! آقا ارمیا گفت میخواست شما رو ببینه، این شد که اومدیم تا بعدش بریم دنبال کارای دیگه! حاج یوسفی به دنبال مهمانان رفت و ارمیا همراه زینبش به دنبالش رفت تا مانع شود. حاج خانوم دست آیه را گرفت: _خوشحالم که اومدی، خوشحالم که این پسر بالاخره تونست دلتو نرم کنه؛ خیلی میومد اینجا، تو رو از امام رضا (ع) میخواست. همیشه دلش گرفته بود، امروز دلش شاد بود. امروز چشماش میخندید؛ پیشمون بمونید، من و حاجی هیچوقت بچه‌دار نشدیم، تنهاییم، بذارید یکبار هم خونه‌ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده‌ی بچه توی خونه‌مون بپیچه؛ دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!خونه‌ی ما رو قابل بدونید! آیه لبخند زد به روی زن مقابلش: _نمیخوایم مزاحمتون بشیم! حاج خانم: _شما مراحمید، بمونید! سایه مداخله کرد: _به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم! آیه توبیخگرانه صدایش کرد: _سایه! سایه: _حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم! آیه: _اونوقت تو از کجا فهمیدی؟ سایه پشت چشم نازک کرد: _ایش... جاری‌بازی در نیار! آیه: _مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیش‌بینی میکنی؟! سایه: _نه بابا... پیش‌بینی کجا بود؟ آیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت: _ببخشیدش، خیلی رُکه. تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم که با هم بی‌تعارفیم، اینه که عادت کرده! حاج خانم: _پس خوبه، بی‌تعارف آشپزخونه مال سایه جان! سایه آه از نهادش بلند شد: _زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟ آیه و حاج خانوم به قیافه‌ی سایه میخندیدند که صدای یالله گفتن محمد آمد. سایه به سمت شوهرش دوید: _چیشد؟ داروها رو آوردن؟ محمد: _آره؛ بیا سرم رو براش وصل کن! محمد به همراه سایه به اتاقی که مریم در آن بود رفتند. حاج خانوم: _سایه جان پرستاره؟ آیه: _نه... کارشناسی ارشد روانشناسی داره، از وقتی با محمد نامزد کرد، به خواسته‌ی محمد رفت دوره‌ی تزریقات آموزش دید! حاج خانوم: _خدا حفظشون کنه، خوشبخت بشن الهی! آیه: ان‌شاءالله! ارمیا به دنبال حاج یوسفی میرفت: _حاج آقا صبر کنید، به خدا من فقط میخواستم خانواده‌م رو نشونتون بدم و برم؛ قرار نیست که مزاحم شما و خانواده بشیم! حاج یوسفی: این کارت زشت بود ارمیا، مهمون رو دم در نگه داشتی؟ خدا رو خوش میاد؟ ارمیا: _ما رو شرمنده نکنید حاجی! حاج یوسفی: _شرمنده چیه؟ من شرمنده شدم که..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸