🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت73
برگشتم سمتش ...
در حالی که هنوز توی شوك بودم و حس می كردم برق فشار قوی از بين تك تك
سلول های بدنم عبور كرده ...
- تو از كجا می دونی...
با صلابت بهم نگاه كرد ...
- به نظر مياد اين حرف برای شما جديد نبود
همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايی كه خودش دوباره به حرف اومد ...
زمانی كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ايران آشنا شدم و این آشنايی به مرور به دوستی ما تبديل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی درعراق داره ... كه مدت زيادی رو زندان بود ... بدون هيچ جرمی ... و فقط به
خاطر يه چيز ...
اون يه روحانی سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سؤال رو تكرار می كرد ... بگو امام تون كجاست...
نفسم توی سينه ام حبس شده بود ... تا جايی كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم
... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ...
انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده
بود و پايين نمی رفت ...
اين حرف ها برای هر كس ديگه ای غير قابل باور بود ... اما برای من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ...
تازه می فهميدم پدرم يه احمق سرسپرده نبود ... و برای چيز بی ارزشی تلاش نمی كرد ...
ديگه نمی تونستم اونجا بإيستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت
ماشين ... و بين تاريكی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ايستاده بود و حتی
از اون فاصله می تونستم سنگينی نگاهش رو روی ماشينی كه داشت دور می شد حس كنم .
چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جای ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدی دنج كه
خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفی بشيم ...نه فقط حرف های ساندرز ... كه حس عميق ديگه ای آزام می داد ... حس همدردی عميق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحانی بی دليل شكنجه و بازجويی
شده ... كار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و
تلاطمی بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتی نمی تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره
چه اتفاقی می افته
دلم نمی خواست فكر كنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد كه اصلاً نمی دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعنی چی... چه اسمش بود يا هر چيز
ديگه ای ...
يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگی ... متصدی بار تا بين شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت
خاصی مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ...
سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی ميشه اين طرف ها نميای ... فكر كردم بارت رو عوض كردی ...
نشستم روی صندلی ...
چاقو خورده بودم ...
به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتی تا يه مدت بعد از ريكاوری كامل
نبايد الكل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می كنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهای امشب رو به ياد بياره ...
از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ...
اگه بخوای برات می ريزم ... اما چون خيلی ساله می شناسمت رفاقتی اينو بهت ميگم ... خودتم میدونی الكل مشكلی رو حل نمی كنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجای ترك كردنش اومدی... بقيه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه كردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جای اولش ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸