🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت95
توی راه، مرتضی با من همراه شد ...
ـ چقدر حضرت معصومه رو می شناسی ...
هيچی ...
با شنيدن جواب صريح و بی پرده من به شدت جا خورد ... شايد باور نمی كرد اين همه اشتياق برای
همراه شدن، متعلق به كسی بود كه هيچ چيز نمی دونست ... هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و
حرم ها برای من موضوعيت چندانی نداشت ... من در جستجوی چيز ديگه ای اونقدر بی پروا به دل ماجرا زده بودم
چند لحظه سكوت كرد ...
اين بانوی بزرگواری كه ما الان داريم برای زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و
خواهر بزرگوار امام رضا (ع) هستند ... كه برای ملاقات برادرشون راهی ايران شده بودن ...
يه خانم ...
ناخودآگاه پريدم توی حرفش ... تمام وجودم غرق حيرت شده بود ... با وجود اينكه تا اون مدت متوجه
تفاوت هايی بين اونها و طالبان شده بودم ... اما چيزی كه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهنی من بود ...
جز رفتارهای تبعيض آميز و بدوی چیز دیگه اگه نبود ... و حالا يه خانم ...
اين همه راه و احترام برای يه
خانم...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضی كمی متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فكر به من نگاه كرد ... و لحظاتی از اين فاصله
كوتاه هم به سكوت گذشت ... از طوفان و غوغای درون ذهن من خبر نداشت و همين باعث سكوت اون
شده بود ... شايد نمی دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...
ديگه فاصله ای تا حرم نبود ... فاصله ای كه ارزش شروع يك صحبت رو داشته باشه ... مقابل ورودی
حرم ايستاده بوديم ...
چشم های دنيل و بئاتريس پشت پرده نازكی از اشك مخفی شده بود ... و من محو تصاويری ناشناخته ...
حس عجيبی درون من شكل گرفته بود و هر لحظه كه می گذشت قوی تر می شد ... جاذبه ای عميق و
قوی كه وجودم رو جذب خودش كرده بود ... جاذبه ای كه در ميان اون همه نور، آسمان رو هم سمت
خودش می كشید... با قدرت وسيعی كه نمی فهميدم، كدوم يكي منبع اين جاذبه است ... زمين ... يا
آسمان...نگاهم برای چند لحظه رفت روی دنيل ... دست نورا توی دست چپش ... و دست ديگه اش روی قلبش ...
ايستاده بود و محو حرم ... زير لب زمزمه می كرد و قطرات اشك به آرامی از گوشه چشمش فرو می
ريخت ... در ميان اون همه صدا و همهمه، كلماتش رو نمی شنيدم ...
صدای مرتضی ، من رو به خودم آورد ...
اين صحن به خاطر، آينه كاری های مقابل ... به ايوان آينه محشوره ...
و نگاهش برگشت روی من ... نگاهی كه مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمی تونی بيای🥺
...
مرتضی به آرامی دستش رو روی شانه من گذاشت ...
بقيه رو كه بردم داخل و جا پيدا كرديم ... برمی گردم پيش شما كه تنها نباشی...
تمام وجودم فرياد می كشيد ... فرياد می كشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم می خوام وارد بشم ...
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا می ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود
اونها رو نگاه می كردم ...
اونها از من دور می شدن ... من، تكيه داده به ديوار صحن ... با نگاه های ملتمسی كه به اون عظمت خيره
شده بود ...🥺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸