🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 99 🥺يه حس غم عجيبی وجودم رو پر كرده بود ... دلم می خواست گريه كنم🥺 ... يكی دو قدم ازمرتضی فاصله گرفتم و بی اختيار نگاهم توی صحن چرخيد🥺 ... بين اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ... چه انتظاری داشتم... شايد دوباره اون رو ببينم 🥺نمی تونستم باور كنم اون، من رو پيچونده و سر كار گذاشته ... شايد می تونستم اما دلم نمی خواست 🥺 هر لحظه بغض گلوم سنگين تر می شد ... به حدی كه كنترلش برام سخت شده بود... مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم🥺 نه قدرتش رو، نه می تونستم كلمه ای برای توضيح دادن حالم پيدا كنم ... حسی غيرقابل وصف بود ... 🥺🥺 سؤال های بی جوابش در برابر پريشانی و آشفتگی آشكار من، بعد از سكوتی چند لحظه ای به دلداری تبديل شد🥺 ... هر چند دردی از من دوا نمی كرد ... قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمكران ... و تا هر وقت شب كه شد بمونيم ... البته می خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاريمت و خودمون ... كلماتش توی سرم می پيچيد ... دلم نمی خواست هيچ كدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم كه تشكر يا عذرخواهی كنم ... يا هر كلمه ای رو به زبون بيارم ... 🥺رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا كردم و نشستم ... سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هيچ چيز يا هيچ كس رو ببينم ... مرتضی هم ساكت فقط به من نگاه می كرد نيم ساعت، يا كمی بيشتر ... مرتضی از كنارم بلند شد . .. سرم رو كه بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم كه كنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ... می خواستم صورت خيسم رو پاك كنم ... اما كف دست هام هم مثل اونها جای خشك نداشت نفس های عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ... مرتضی سر بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ... متأسف بودم كه حس خوش و زيبای اونها رو خراب كردم ... 🥺اما قادر به كنترل هيچ چيز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... كه درونم فرياد آكنده ای از درد می جوشید ...ساكت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سكوتی كه با گذر هر لحظه داشت به خشم تبديل می شد ... حس آدمی رو داشتم كه به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ... به هتل كه رسيديم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ... توی رستوران، بيشتر از اينكه بتونم چيزی بخورم ... فقط با غذا بازی می كردم 🥺 دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش كمك می كرد ... از طرف ديگه زير چشمی به من نگاه می كرد🥺 ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ... جوجه كباب بين ايرانی ها طرفدار زيادی داره ... برای همين پيشنهاد دادم اگه دوست نداری يه چيز ديگه سفارش بديم... سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه كردم ... مرتضی ای كه داشت زوركی لبخند می زد، شايد بتونه راهی برای ارتباط برقرار كردن با من پيدا كنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقی كشيدم ... مشكل از غذا نيست ... مشكل از بی اشتهايی منه ... مكث كوتاهی كرد ... شما كه نهار هم نخوردی... برای تموم شدن حرف ها به زور يكم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق 🥺 پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينكه چراغ رو روشن كرده باشم ... هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود كه برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همين طور ... غوغا ... اشتياق ... درد ... من تا مرز ايمان به خدای اون پيش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ايمان دارم' ... فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه🥺 ... اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ... درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم بايد به چی فكر كنم ... يا چطور فكر كنم چند ضربه آرام به در، صدای فرياد و ضجه درونم رو آرام كرد ... مرتضی بود ... در رو باز كرد و چند قدمی رو توی اون تاريكی جلو اومد ... در رو درست نبسته بودی ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينكه لب از لب باز كنم ... داريم ميريم جمكران ... اگه با ما ميای ده دقيقه ديگه حركت می كنيم ...در ميان سكوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگينی كه نمی گذاشت صدايی از حنجره خسته من خارج بشه .. در رو كه بست .. آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم . .. با ماه شب 14 كه از ميان پنجره، روی وجود خاموشم می تابيد ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸