🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت66
اخم کرد و داد زد:
_خیلی پررویی بابا.فکر کردی کی هستی؟زنگ بزن پلیس بیاد.
با تمسخر گفتم:
_اگه گوشیمو نشکسته بودی تا الان پلیس اینجا بود.
عصبانی تر شد. رفت پیش ماشینش.اون چند نفری که باهاش صحبت کرده بودن و آروم شده بود،اومدن پیش من.گفتن:
_اونکه قبول کرده مقصره.شما دیگه کوتاه بیا.میگی خسارت هم که نمیخوای،پس برو دیگه.
گفتم:
_مقصر باید عذرخواهی کنه.
یکیشون که داغ کرده بود گفت:
_اصلا میدونی اون کی هست؟اون پسر..
اسم یکی رو آورد که من نمیشناختمش.گفتم:
_پس برای همین نمیخواد پلیس بیاد.
گفتن:
_آبروش میره.صحبت آبروی مؤمنه.
-من با آبروی باباش کاری ندارم.مثل بچه ی آدم قبول کنه مقصره و عذرخواهی کنه.
وقتی دیدن من کوتاه نمیام دوباره رفتن سراغ پسره.ترافیک سنگینی شد.مردم هم غرغر میکردن.
بعد مدتی پسره دوباره اومد پیش من،خیلی مؤدبانه گفت:
_سرکار خانم،من مقصرم و عذرخواهی میکنم.
سریع روشو کرد اونور که بره.بهش گفتم:
_همون چیزی که بخاطرش مغرور بودی،باعث شد الان غرور تو بذاری زیر پات.
ایستاد و بااخم به من نگاه کرد.خیلی خونسرد رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
شب به باباومامان گفتم تصادف کردم و طرف مقصر بوده ولی چون عذرخواهی کرد ازش خسارت نگرفتم... مامان به محمد گفت ماشین منو ببره صافکاری.
چند وقت بعد یه روز مریم باهام تماس گرفت که بریم هیئت.
قبل از ازدواج من و امین،گاهی با محمد و مریم میرفتم هیئت.چندبار هم با امین رفتم.یه مداحی داشت که گاهی مداحی میکرد ولی وقتی روضه میخوند مجلس پر از گریه و ناله میشد. حتی مداحی سینه زنی هم که میخوند،خیلی ها اشک میریختن.سوز عجیبی داشت.
سریع قبول کردم.اومدن دنبالم...
اون شب هم همون مداح بود.مجلس خیلی شور و ناله داشت.
وقتی تموم شد،من و مریم و بچه ها تو ماشین نشسته بودیم.منتظر محمد بودیم.مریم گفت:
_امشب دوست محمد هست.ممکنه طول بکشه تا محمد بیاد.
گفتم:
_پس من و ضحی میریم مغازه خوراکی بخریم.
با ضحی از مغازه اومدیم بیرون.
آقایی ضحی رو صدا کرد.ضحی بدو رفت پیشش. بهش میگفت عمو.اون آقا خم شد و با ضحی صحبت میکرد.آقا رو نشناختم.رفتم نزدیکتر و ضحی رو صدا کردم.آقا ایستاد و سلام کرد.بدون اینکه نگاهش کنم خیلی رسمی جواب دادم.رو به ضحی گفتم:
_بریم.
ضحی به اون آقا نگاهی کرد و از خوراکی که داشت بهش تعارف کرد.آقا هم بامهربانی یه کم برداشت و از ضحی تشکر کرد.
همون موقع محمد از پشت سرم اومد.رضوان بغلش بود.به من گفت:
_اشکالی نداره نیم ساعت دیگه بریم؟
گفتم:نه.
-پس برو پیش مریم،نیم ساعت دیگه میام که بریم.
-ضحی؟
-با منه.
-باشه.
سوار ماشین شدم.به مریم گفتم:
_اون آقا که ضحی رفت پیشش دوست محمد بود؟
-آره.عاشق بچه هاست.الان محمد بچه ها رو برد پیشش....امشب ایشون مداحی کرد.
-خوش بحال محمد که با همچین مداحی دوسته.
-البته کارش این نیست.همکار محمده و گاهی مداحی میکنه.
با مریم صحبت میکردیم که محمد اومد.تو راه مریم به محمد گفت:
_نگفته بودی آقا وحید هست.
-نمیدونستم،یعنی نبود.گفت تازه رسیده،اومده مجلس روضه گوش بده،یکی شناختش و به همه گفت.اونا هم فرستادنش پشت میکروفن.
باتعجب گفتم:
_یعنی بدون آمادگی اینقدر خوب خوندن؟؟!!
-آره.البته وحید همیشه برای خودش روضه میخونه، اونم تمرینه براش.
-چه جالب! خوش بحال خانومش.
مریم گفت:
_از کجا فهمیدی متأهله؟
-نمیدونم،حدس زدم...اصلا به من چه.
نسیم خنکی می وزید.بوی گل نرگس پیچید. همیشه برای امین گل نرگس میاوردم،دوست داشت.با امین درد دل میکردم.از وقتی شهید شده راحت حرف دلمو بهش میگم.وقتی بود مراعات میکردم چیزی که ناراحتش میکنه نگم. تحمل دلتنگی و جای خالی امین تو زندگیم برام خیلی سخت بود.برام عادی نمیشد.
دو هفته ی دیگه یک سال از نبودن امین میگذشت، ولی من مثل روزهای اول غم داشتم. ولی پیش دیگران به روی خودم نمیاوردم.هیچ وقت....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313