🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 65 هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را روی زمین هل داد. برگ‌ها و شاخه‌های خشک روی زمین، با افتادنش ناله کردند. روی زمین چرخید. صورتش را پوشانده بود. سلمان بر سینه مرد نشست و مشتش را به قصد پیشانی مرد بالا برد؛ برای انتقام. قبل از این که مشت سلمان پایین بیاید، مرد جاخالی داد و سلمان را به عقب هل داد. هردو از جا برخاستند. سلمان بی‌خیال انتقام سر شکسته‌اش شد و سلاح درآورد. مرد دوید. سلمان ترجیح داد انرژی‌اش را با دویدن بر زمین ناهموار هدر ندهد و به مهارت نشانه‌گیری‌اش تکیه کند. پای مرد را نشانه گرفت. ماشه را چکاند. به هدف نخورد و تنه درختی را خراشید. نشانه‌گیری هدف متحرک در شب سخت بود. دوباره نشانه گرفت. فرصت داشت از دستش می‌رفت و مرد دور و دورتر می‌شد، بدون این که حتی چهره‌اش را دیده باشد. دوباره ماشه چکاند. سرعت دویدن مرد کم شد؛ اما نیفتاد. از دور نمی‌توانست ببیند تیر خورده یا نه. دوید. مرد در تاریکی جنگل گم شد. *** -آریل... آریل جانم... پاشو دیگه... انگشتان آوید، صورتم را نوازش می‌کنند. جان ندارم چشمانم را باز کنم. مغزم هنوز خواب است. -پاشو دیگه آریل جان! نمی‌خوای بریم خونه عباس؟ نام عباس را که می‌شنوم، مثل فنر از جا می‌پرم. اولین چیزی که می‌بینم، عقربه‌های ساعت دیواری ست که ساعت نه و چهل و پنج دقیقه را نشان می‌دهند و بعد، کله فرفری آوید. دکمه‌های مانتویش را می‌بندد و می‌گوید: پاشو دیگه خوابالو! بهشون زنگ زدم. منتظرمونن. چشمانم هنوز بخاطر گریه‌های دیشب می‌سوزند. نگاهی به نقاشی که منتظر امضاست می‌اندازم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم و می‌گویم: هروقت دچار حمله می‌شم، با خودم آرزو می‌کنم آخریش باشه و همون لحظه بمیرم. -اولا خدا نکنه، دوما مگه نگفتی دوست داری در آرامش و وقتی به همه‌چی رسیدی بمیری؟ -آره، ولی گاهی انقدر سخته که بی‌خیال آرزوم می‌شم. -می‌دونی، به نظر من این که چه زمانی و چطور بمیریم خیلی مهم نیست. مهم اینه که پاک بمیریم. آه می‌کشد و روسری‌اش را می‌بندد. پتو را کنار می‌زنم و اول از همه، نقاشی را برمی‌دارم. عباس و مطهره همچنان می‌خندند؛ نمی‌دانم به چی. به بدبختی من؟ انگار عباس می‌خواهد بگوید انقدر غصه من را نخور... هرچه بود تمام شد، من دیگر راحت شدم و الان کنار مطهره‌ام. اگر زندگی بعد از مرگ راست باشد، واقعا خوب است چون می‌توان امیدوار بود که عباس و مطهره، جایی برای با هم بودن دارند؛ و البته ناراحت‌کننده است، چون این یعنی هیولاهایی مثل پدر داعشی‌ام هم به زندگی نحس‌شان ادامه می‌دهند. همه مردگان یک جا جمع‌اند؟ عباس و آن هیولای داعشی کنار هم؟ اگر اینطور باشد، امیدوارم عباس آن دنیا انتقام من را از آن هیولا بگیرد. نقاشی را امضا می‌کنم و به فارسی زیر نقاشی می‌نویسم: تقدیم به خانواده‌ی منجیِ زندگی‌ام. آن را داخل قابی که چند روز پیش خریدم جا می‌دهم و همراه آوید، به مقصد خانه عباس تاکسی می‌گیریم. در راه، برای دانیال پیام می‌دهم: فقط همین؟ ثانیه‌ها را می‌شمارم. هزار و یک... هزار و دو... هزار و سه... جواب می‌دهد: گفتم که. در همین حد از دستم برمی‌اومد. او گفت و من هم باور کردم. پسره آب‌زیرکاه. یعنی فقط در پزشکی قانونی آدم داشته‌اند که بتوانند اسنادش را کش بروند؟ دارد یک چیزی را از من پنهان می‌کند. من را چی حساب کرده؟ فکر کرده من احمقم؟ فکر کرده من بلد نیستم دورش بزنم؟ پیام دیگری از دانیال می‌رسد: یه نیروی سرکوبگر بود. اتفاقی دلش برای تو سوخته؛ ولی مردم کشورش براش ارزش نداشتن. دندان برهم می‌فشارم. جوابش را نمی‌دهم؛ یعنی جوابی ندارم که بدهم. عباس موقع مرگ، تفنگ دستش بود. شاید قبل از این که بمیرد، جان یکی را گرفته یا قصدش را داشته. شاید اصلا قاتل عباس، به قصد دفاع او را کشته... ولی نه. اگر قصدش دفاع بود که از پشت سر نمی‌زد... نمی‌دانم. از زاویه دید آدم‌های حکومتی مثل کمیل و امید، اغتشاشگر و معترض فرقی با هم ندارند؛ ولی از کجا معلوم راستش را گفته باشند؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313