🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 90
به پنهای صورت میخندم: میدونم. خیلی ممنونم.
ولی در حقیقت، با همه وجود دلم میخواهد عباس زنده بود و من هم از آن املتهای غیربهداشتیاش میچشیدم. فاطمه از پشت میز بلند میشود و میگوید: غذات که تموم شد بیا اتاق مامان. یه چیزی برات دارم... فکر کنم خوشحالت کنه. من میخوام برای مامان نماز لیلهالدفن بخونم.
-چی؟
باز هم لبخندش غمگین میشود: نماز شب اول قبر. اینطوری روحش آرومتره...
نگاه از من میدزدد تا اشکش را نبینم و میرود. با شوق دیدن چیزی که میخواهد نشانم بدهد، غذایم را تندتند فرو میدهم و تمام میکنم. از آشپزخانه بیرون میآیم و میروم به راهرو؛ اما نزدیک در که میرسم، پاهایم میخشکند.
میترسم جلوتر بروم و جای خالیاش را ببینم. اصلا مگر میشود آن اتاق را بدون مادر عباس تصور کرد؟
خودم را وادار میکنم جلوتر بروم. در آستانه در، متوقف میشوم. وسایل اتاق، مثل بچههای یتیم، به هم تکیه دادهاند و گریه میکنند. مهتاب روی بستر خالیاش سایه انداخته و داروهای روی پاتختی، به انتظار مادر عباس نشستهاند تا بتوانند تسلای دردش باشند؛ ولی چند روز است که از زمان خوردنشان گذشته.
کتابهایش روی پاتختی...
جانمازش کف اتاق...
عکسهای عباس و مطهره و نقاشی من...
همه غربتزده و بغضآلود نگاهم میکنند. فاطمه دارد نماز میخواند. همانجا کنار در مینشینم. نمیتوانم جلوتر بروم؛ هرچند دوست دارم تکتک لباسهایش را ببویم و در آغوش بگیرم. به انتظار تمام شدن نماز فاطمه، زانوهایم را در بغل میکنم. همانطور نماز میخواند که عباس میخواند؛ باوقار و شمرده.
وقتی عباس تحویلم داد به هلال احمر، نمازش را همانجا مقابل من خواند و من تمام مدت نگاهش کردم. دوست داشتم تمام نشود این نماز خواندنش و باز هم کنارم بماند.
همیشه وقتی پدر نماز میخواند، مادر من را بغل میکرد و محکم نگهم میداشت تا سر و صدا نکنم و تکان نخورم. اگر موقع نمازش کوچکترین صدایی تمرکزش را بهم میزد، بعد از نماز هرکس دم دستش بود را به باد کتک میگرفت. من هم شرطی شده بودم، تا میدیدم پدر نماز میخواند، خودم میرفتم در آغوش مادر و چشمانم را میگرفتم، در خودم جمع میشدم و میلرزیدم. از نماز خواندنش بدم میآمد. متنفر بودم از قرائت حلقیِ ذکرهایش و خم و راست شدن بیروحش. نماز عباس اما، نه ترسناک بود نه نفرتانگیز.
فاطمه سرش را به دو سو میچرخاند و زیر لب چیزی زمزمه میکند. تابهحال یک بار هم در عمرم نماز نخواندهام، ولی انقدر دیدهام که بدانم نمازش تمام شده. تکانی به خودم میدهم که بفهمد منتظرش هستم؛ اما خجالت میکشم حرفی بزنم. فاطمه یک بار دیگر به سجده میافتد؛ طولانی.
دیگر دارد حوصلهام سر میرود. صدای تیکتاک ساعت روی اعصابم رفته؛ صدای جیرجیرکهای توی حیاط هم. بالاخره فاطمه سر از سجده برمیدارد و نم اشکی که بر صورتش نشسته را پاک میکند. دستپاچه لبخند میزند و میگوید: ببخشید معطل شدی... صبر کن...
از جا بلند میشود، چادر نماز را از سر برمیدارد و میگوید: وایسا ببینم کجا گذاشتمش...
از روی قفسه کتابخانه، یک همراه قدیمی برمیدارد و مینشیند. مشغول کار با همراه میشود و میگوید: مامان هر وقت با عباس تماس میگرفت، تماس رو ضبط میکرد. وقتی دلش تنگ میشد، صدای عباس رو گوش میداد. آهان... ایناهاش... پیداش کردم...
قلبم تند میزند. از شوق شنیدن صداهایی که گمان میکردم برای همیشه از آنها محروم خواهم بود. چشمانم را میبندم تا تمام حواسم را روی صدا متمرکز کنم. فاطمه میگوید: آره... این فکر کنم یکی از آخرین تماسهاشونه. یکی دو ماه قبل از شهادت عباس.
سکوت مطلق اتاق را پر میکند؛ حتی جیرجیرکهای حیاط و تیکتاک ساعت هم خاموش شده. صدای مهربان و خستهای را پشت گوشی میشنوم؛ صدای مادر عباس، فقط کمی جوانتر: سلام، بفرمایید.
و بعد، صدای گرفته و آشنای یک مرد: سلام. مامان منم، عباس!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313