ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 98 -روز اول همایش خوب بود؟ -بدک نبود. -توی اخبار هم نشون داد. ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 99 می‌خندم. - مضطرب...؟ آره... خب اولین بارمه توی یه همایش بین‌المللی شرکت می‌کنم... و ادامه‌اش را در دلم می‌گویم: اولین بارمه که می‌خوام آدم بکشم. شایدم سیصدنفر برای شروع یکم زیاد باشه... اصلا چرا برای شروع؟ مگه قراره بعدش بازم آدم بکشم...؟ آره... یه قاعده هست که می‌گه یه جرم همیشه جرم‌های دیگه رو دنبال خودش میاره... شایدم قاتل بودن بهم مزه کرد... ولی... ولی کسی که یه قاتل حرفه‌ای بشه، می‌تونه تو آرامش بمیره؟ -آریل! کجایی؟ از جا می‌پرم. - چی؟ آرسن بهت‌زده است. می‌گوید: حواست کجاست؟ شکلات داغت سرد شد! سریع چند قلپ دیگر می‌نوشم برای فرار از پاسخ دادن. آرسن می‌گوید: خیلی عجیب شدی. -من از بعد تنها موندنم توی لبنان خیلی تغییر کردم. -ببخشید که تنهات گذاشتم. -کاریه که شده. دوست ندارم دوباره داغ دلم تازه شود و با آرسن دعوا کنم. سریع می‌گویم: دیگه گذشته. ولش کن. آرسن آه می‌کشد. تازه فردا و پس‌فردا که بفهمد نبودنش از من یک قاتل ساخته، حتما خودش را نمی‌تواند ببخشد. آخرین قطرات شکلات داغم را می‌نوشم و آرام می‌گویم: من رو ببخش آرسن. ناگاه از خوردن دوناتش دست می‌کشد و متعجب می‌پرسد: چرا؟ -باهات بداخلاق بودم. می‌خندد. - اولا حقم بود. دوما مگه قراره بمیری؟ سعی می‌کنم بخندم. - نه... ولی خب دیگه. - اگه می‌دونستم یه شکلات داغ و دونات انقدر اثر داره، زودتر از همین راه وارد می‌شدم. دلم برای بی‌خبری و سادگی‌اش می‌سوزد و تلخ می‌خندم. دارم به آرسن هم خیانت می‌کنم. حتما بعد از فرار من، اولین نفر می‌آیند سراغ آرسن و دستگیرش می‌کنند، بازجویی‌اش می‌کنند و آبرویش در جامعه‌المصطفی می‌رود؛ او برادر یک تروریست است. اگر شک نمی‌کرد، حتما تا صبح از او معذرت می‌خواستم. می‌گویم: زود منو برسون خوابگاه. فردا باید زودتر بیدار شم. لیوان خالی شکلات داغش را داخل پلاستیک زباله می‌اندازد و دستش را می‌تکاند. ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد: مطمئنی چیزی نشده؟ مثل همیشه نیستی. -از کجا می‌دونی همیشه چطوری‌ام؟ من خیلی فرق کردم. شانه بالا می‌دهد: راست می‌گی. اینم حرفیه. اگر فقط یک سوال دیگر می‌پرسید، شاید همه‌چیز را برایش لو می‌دادم و کمک می‌خواستم. ولی چه فایده؟ آرسن هیچ کمکی نمی‌تواند به من بکند؛ جز این که برود من را به رفقای ایرانی‌اش لو بدهد تا دستگیرم کنند. به خوابگاه رسیده‌ایم. برعکس آرسن که نگاهش به روبه‌روست، من به آرسن خیره‌ام. می‌خواهم آخرین تصویر او در ذهنم حک بشود؛ با این عنوان: «یک برادر بیچاره که به موقع به داد خواهرش نرسید»؛ یا «نوشداروی بعد از مرگ سهراب». کوتاه خداحافظی می‌کنم که نفهمد این خداحافظیِ آخر است: ممنون بابت شکلات داغ. خداحافظ. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸