🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دانیال دستش را بر پیشانی‌ام می‌گذارد تا دمای بدنم را اندازه بگیرد. -تو واقعا حالت خوب نیست. دستش را کنار می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم. دانیال می‌گوید: یعنی منم یه بخشی از نقشه عباس برای نجات تو بودم؟ پیروزمندانه می‌خندم. -حتما همینطوره! کنارم می‌ایستد و مثل من، سرش را به شیشه پنجره نزدیک می‌کند. شیشه از نفس‌هاش بخار می‌گیرد. -حیف، بدموقع اومدی اینجا. اگه تابستون بود می‌تونستیم بریم همه‌جا رو بگردیم. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. چندشم می‌شود و دلم پیچ می‌خورد. سریع دستش پس می‌زنم. -نوبت منه که شام درست کنم... از اتاق بیرون می‌دوم. یک دستم را روی جای دست دانیال بر شانه‌ام می‌گذارم و فشار می‌دهم. احساس می‌کنم یک مارمولک از روی پوستم رد شده. گزگز می‌کند. خودم را در آشپزخانه می‌چپانم و ناخن‌هایم را می‌جوم. دانیال را دوست ندارم. نمی‌خواهم فکر کند دارم مقابل غلیان احساساتش نرم می‌شوم. وقتی می‌بینم دانیال دست در جیب و سربه‌زیر از اتاقم بیرون می‌آید، بی‌هدف در یخچال را باز می‌کنم؛ مثلا برای پیدا کردن چیزی که بشود با آن شام درست کرد. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم... انگار مقابلم یک دیوار سفید است. اصلا نمی‌توانم خوراکی‌های داخل یخچال را ببینم. الان است که گریه‌ام بگیرد. از این که دانیال اینجاست، از شنیدن صدای پایش روی پله‌ها و بعد پارکت زمین احساس خوبی ندارم. از شنیدن صدای بوق هشدار یخچال هم. -هنوز برای دانشگاه تصمیمی نگرفتی؟ دانیال می‌پرسد. در یخچال را محکم می‌بندم که صدای بوقش خفه شود. -چی...؟ نه... -چرا؟ -می‌ترسم. -از چی؟ -می‌ترسم پیدامون کنن. دانیال به طرف یخچال می‌آید. به طرف من. از یخچال فاصله می‌گیرم. نمی‌دانم چی بپزم. در فریزر را باز می‌کند و یک بسته گوشت از آن بیرون می‌آورد. بسته را بالا می‌گیرد و می‌پرسد: تاحالا گوشت نهنگ خوردی؟ عقب می‌روم تا می‌خورم به سینک. گوشت قرمز نهنگ و خون‌ها و چربی‌های یخ‌زده‌اش از داخل پلاستیک برق می‌زنند. تکه‌های گوشت. گوشت گردن مادر. صدای حرکت چاقو در بافت نرم و چرب گوشت. حالت تهوع می‌گیرم و عق می‌زنم. -اه... ببرش اونور دانیال! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313