🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت36 سلمان بو کشیده بود. بو کشیده بود. بو کشیده بود. از لبنان شروع کرده بود به دنبال کردن رد پا. بو کشیده بود و با خودش قرار گذاشته بود از سگ کمتر است اگر قاتل مهندس را پیدا نکند. بعد از این که نتوانست با دست خودش رونن بار را بکشد، بعد از این که نتوانست قاتل مهندس را دستگیر کند، احساس می‌کرد بی‌عرضه‌ترین آدم روی زمین است، انگار که داشت از خودش گل می‌خورد. پس با تمام قوا به این زمین بازی وارد شده بود. باید از خودش برنده می‌شد. هیچ چیز جلودارش نبود. توی آذربایجان اثری یافته بود ولی دیر رسید. ردپا را تا اوکراین و دانمارک و انگلستان دنبال کرد، تا رسید به گرینلند. و حالا، سلمان ایستاده بود روبه‌روی خانهای کوچک و شیروانی‌دار، با دیوارهای سبزرنگ که مثل همه خانه‌ها، روی درش حلقه گل کریسمس و توپیلاک آویزان کرده بودند. از پشت پنجره‌های خانه و پرده‌های کلفتشان، کمی نور به بیرون نشت کرده بود. سلمان دو ساعت پیش وقتی در کافه نزدیک خانه نشسته بود، مرد و زنی جوان را دیده بود که با هم وارد خانه شدند. مردِ پیچیده در کلاه و شال و پالتو را شناخته بود. قاتل مهندس؛ دانیال. سلمان در خودش جمع شده بود و دندان‌هایش از سرما بهم می‌خورد. هیچ‌وقت در تمام عمرش چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. با خودش فکر کرد: خر رو بزنی توی این سرما نمیاد زندگی کنه. اینا چطوری اینجا زندگی می‌کنن؟ ساعت مچی‌اش را نگاه کرد تا بفهمد کجای این شبِ طولانیِ بی‌صبح ایستاده است. ساعت پنج بعد از ظهر بود. باید تا کی صبر می‌کرد؟ نمی‌دانست. می‌خواست وقتی دانیال را بکشد که تنها باشد. آدمِ کشتنِ زن و بچه نبود. می‌خواست فقط تمیز و بی‌سروصدا کار دانیال را تمام کند. تا کی باید منتظر می‌ماند تا آن دختر از خانه بیرون برود؟ یا دانیال را به تنهایی در سطح شهر کوچک و برف‌گرفته‌ی گودت‌هاب گیر بیاورد؟ اگر این اتفاق هرگز نیفتد چه؟ شفق بالای سرش می‌رقصید. کهکشان راه شیری هم از آن بالا نگاهش می‌کرد. سلمان اما هیچ‌کدام از این‌ها را نمی‌دید. نگاهش به پنجره بود. توی دلش به دانیال فحش می‌داد که در خانه گرم و نرم، کنار دختری -که شاید همسرش بود- در آرامش لم داده بود. روی برف‌ها به سختی قدم برداشت و خواست خانه را دور بزند؛ به امید یافتن راه ورود دیگری. کوچه خلوت بود؛ هیچ‌کس نبود که مثل سلمان، انگیزه انتقام در وجودش شعله بکشد و بتواند در این هوای سرد قدم به کوچه بگذارد. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. فقط صدای نفس‌های سلمان بود. فقط سلمان. نه. یک نفر داشت روی برف قدم می‌زد. داشت برف‌های تازه را می‌کوباند روی زمین و درهم له می‌کرد. صدای قدم‌هاش به سلمان نزدیک‌تر می‌شد. سلمان خواست برگردد. میدان دیدش در محاصره شال و کلاه محدود شده بود. یک دستش را برده بود زیر پالتویش، جایی که سلاحش برای کشتن دانیال بی‌قراری می‌کرد. قبل از این که برگردد، سرش تیر کشید. تق. ضربه سنگینی به سرش خورد، طوری که سرش داغ شد. چشمانش سیاهی رفتند. دنیا دور سرش چرخید. نتوانست بایستد. آرام نالید: آخ. افتاد روی برف‌ها. قبل از این که چشمانش بسته شوند، توانست رقصیدن شفق را بالای سرش ببیند. کهکشان راه شیری را. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313