🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 56
مثل تشنهای که به آب رسیده باشد، عروسک را چنگ میزنم و در آغوش میگیرم. طوری به خودم محکم میچسبانمش که باهم یکی شویم. هنوز بوی ایران میدهد، بوی عباس. دوست دارم بغلش کنم و بخوابم. بخوابم و بیدار نشوم. بدون این که حواسم به حضور زن باشد، بغضی که در گلویم بود با صدای بلند میشکند.
دست زن آرام شانهام را لمس میکند و فشار میدهد. نمیدانم چقدر منتظر مانده تا من خودم را تخلیه کنم. صدای بلند گریهام حالا به یک هقهق آرام تبدیل شده. زن میگوید: نگران نباش. درست میشه. فعلا باید از شر اون جنازه خلاص شیم. باشه؟
با پشت دست تندتند صورتم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. سرم را تکان میدهم و از جا بلند میشوم. میگوید: کجاست؟
به در اتاقم بالای پلهها اشاره میکنم و صدای گرفتهام به سختی درمیآید.
-من... من فقط... میخواستم از خودم دفاع کنم...
-میدونم.
آرام دستش را به شانهام میزند و از پلهها بالا میرود. میپرسم: شما میدونید این کیه و چرا اومده بود سراغ من؟
-نه دقیقا. خودت حدسی نداری؟
حدس ترسناکی که در ذهنم است را به زبان میآورم.
-مطمئن نیستم ولی... فکر میکنم عامل موساد بوده باشه.
بدون این که نگاهم کند میگوید: بعید نیست.
در اتاقم را باز میکند و چهرهاش درهم میرود.
-اوه... تنهایی این بلا رو سرش آوردی؟
در خودم جمع میشوم و سرم را به سمت دیگری میچرخانم تا چشمم به اتاق نیفتد.
-نمیدونم. تفنگ زیر بالشم بود، برش داشتم و قبل از این که بهم نزدیک بشه فقط به سمتش شلیک کردم. اصلا ندیدم به کجا زدم. چشمامو بستم و زدم.
سری میجنباند و پالتویش را درمیآورد و میدهد به من.
-آهان...
کمی گردن میکشد تا جنازه را بهتر ببیند و زیر لب میگوید: تو رو خدا نگا کن... یه چکش برداشته راه افتاده تو خونه مردم که آدم بکشه. یکی نیست بهش بگه یه چیز بهتر برمیداشتی بدبخت. این اسکلا کیان که موساد اجیرشون میکنه؟
سرش را تکان میدهد، نچنچ میکند و با لب ورچیده ادامه میدهد: ما رو ببین با کیا درافتادیما... به خدا برای موساد زشته.
خندهام میگیرد و به زحمت کنترلش میکنم.
کلاه و شالش را درمیآورد و به من میدهدشان. زیر همه اینها، یک روسری هم سرش کرده است که درش نمیآورد. چهرهاش گندمگون است و کشیده. بینی عقابی دارد و چشمان قهوهایِ هوشیار و درشت، با مژههای بلند.
-دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی.
لباسهایش را روی نردهی پلهها میاندازم.
-چطوری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸