🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 62
به معاملهای فکر میکنم که قرار است با آن جان و زندگیام را نجات دهم. هاجر میخواهد فلش را بگیرد که دستم را عقب میبرم.
-هم پول، هم امنیتم.
هاجر لبخند میزند و من معنی لبخندش را نمیفهمم. شاید به سادگیام خندیده و به این فکر میکند که درآوردن بقیه این اطلاعات از چنگ یک دختر تنها کار سختی نیست. به هرحال با همان لبخند، فلش را میگیرد و داخل جیبش میگذارد.
-ممنون.
من هم لبخند بیرنگی میزنم و هاجر را بدرقه میکنم. با رفتن هاجر، سکوت خانه مثل بهمن روی سرم میریزد و مدفونم میکند. الان است که خفه شوم.
دانیال دیگر برنمیگردد.
انتظار دو هفته به ابد تبدیل شد؛ و این خانه همیشه سوت و کور خواهد ماند.
دانیال بیچاره.
نقشه کشیده بود که اینجا با من در آرامش زندگی کند. شاید میخواست قاتل بودن را کنار بگذارد و یک مرد معمولی باشد؛ حتی شاید یک مرد درستکار. حالا ردپایش همهجای خانه به چشم میآید. توی آشپزخانه دارد غذا میپزد. روی مبل لم داده و با لپتاپش کار میکند. پلهها را بالا میرود و صدایم میزند.
جزءبهجزء حرفها و رفتارهایش در ذهنم مرور میشوند؛ شوخطبعیاش. زرنگیاش. حتی بدجنسیاش. همه اینها همراه او مُردهاند. حتی نمیدانم جنازهاش کجاست و چطور دفن میشود. اعتراف میکنم دلم برایش تنگ شده؛ ولی نه چون دوستش داشتم. فقط به او عادت کرده بودم.
خانه را زیر و رو میکنم؛ نمیدانم چرا. از سر دلتنگی ست شاید. تمام چیزهایی که اثر انگشت دانیال روی آن است را از نظر میگذارنم. خوراکیهایی که خریده تا یک ماه نیاز به خرید نداشته باشم، لباسهایش و مدارک هویتیای که برایم جعل کرده.
او دیگر نیست.
و دیگر هم برنمیگردد.
حالا با وسایل و خاطراتش باید چکار کنم؟
وقتی مادر را از دست دادم، حتی فرصت نکردم از دست دادن را بفهمم. غماش در سیلاب وحشت جنگ گم شد. از دست دادن عباس را اصلا نفهمیدم. پدرخوانده و مادرخواندهام را با کینه و خشم از دست دادم و برایشان غمگین نشدم. مادر عباس را وقتی از دست دادم که فاطمه مثل مادر کنارم بود.
ولی حالا کسی را ندارم، همهچیز بیش از حد آرام است و من حتی نمیدانم باید چه احساسی داشته باشم. حالم ترکیبی از انزجار و دلتنگی ست: دانیال یک آدمکش حرفهای بود و درعین حال تنها موجود زنده در این دنیا بود که من را دوست داشت؛ این را راست میگفت. گرفتگی خفیفی در گلویم هست که شاید همان بغض باشد؛ ولی انقدر کوچک است که نه میشکند نه از بین میرود. فقط هست و دانیال را به من یادآوری میکند؛ این که دانیال دیگر برنمیگردد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸