🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 72 مسعود بالاخره دستش را از زیر چانه‌اش برمی‌دارد و می‌گوید: اگه همه عملیات‌هایی که دانیال ازشون خبر داشته رو خنثی کنیم، همه این اطلاعات می‌سوزن. -چطور؟ این را من می‌پرسم و هاجر جواب می‌دهد: می‌فهمن که اطلاعات دانیال دست ماست. چون اینا عملیات‌هایی بوده که دانیال ازشون خبر داشته. و تعداد آدمایی که درباره این چیزا می‌دونن محدوده. سرم را تکان می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌اندازم. -آهان. و در ذهنم ادامه می‌دهم: خیلی چیزاست که باید یاد بگیرم. هاجر به مسعود می‌گوید: چکار کنیم؟ نمی‌تونیم بذاریم کسی رو بکشن یا بهمون خسارت بزنن. مسعود دستش را در هوا تکان می‌دهد و می‌گوید: این مسئله رو ولش کنین. می‌تونیم یه کاری کنیم که مثل قضیه همایش بانوان شهید جمع بشه. با یادآوری کاری که می‌خواستم بکنم، در خودم مچاله می‌شوم. من اگر جای هاجر بودم، کسی که قصد کرده بود سیصدنفر را با گاز سارین بکشد را درجا خفه می‌کردم. خیلی بزرگواری در حقم کرده‌اند که هنوز زنده‌ام و به رویم نمی‌آورند که من یک تروریست بالقوه بودم. مسعود یک کاغذ از جیبش درمی‌آورد، روی میز می‌گذارد و ادامه می‌دهد: چیزی که الان من می‌خوام این نیست. الان ازتون می‌خوام توی هارد دنبال هرچیزی بگردید که به این افراد مرتبطه. جزئی‌ترین اطلاعات برام مهمه. کاغذ را برمی‌دارم و نگاهی به آن می‌اندازم. فهرستی از اسم است؛ اسم‌های عبری و سمتشان. می‌گویم: معلوم نیست درباره همه اینا چیزی باشه. دسترسی دانیال به اطلاعات محدود بوده. -می‌دونم ولی کوچک‌ترین چیزهایی که مربوط بهشون باشه مهمه. از جا برمی‌خیزد. پالتوش را از روی صندلی برمی‌دارد و می‌گوید: من باید برم، ولی سلمان هست. قرار شده همین اطراف حواسش بهتون باشه، اگرم چیزی لازم داشتید یا احساس خطر کردید بهش بگید. کارشو بلده. هاجر فقط سرش را تکان می‌دهد؛ ولی من که نه سلمان را می‌شناسم نه به اندازه هاجر و مسعود در اینجور کارها تجربه دارم، مثل بچه‌ها می‌پرسم: کجا می‌خواید برید؟ مسعود پالتوش را می‌پوشد، کلاه و شالش را دور سرش می‌پیچد و دستش را در جیب پالتو فرو می‌برد. با همان چهره خالی از احساس و چشمان سبزِ توبیخ‌گرش به صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: یه جایی بیرون از گرینلند. مثل جوجه اردک دنبال مسعود که به سمت در می‌رود، راه می‌افتم. -خب بعد باید چکار کنیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313