🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 124 زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسه‌ای و سایبان‌ها عبور کردم و وارد مسیر خاکی‌ای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگ‌های بزرگ محصور کرده بودند. ساحل خلوت‌تر از همیشه بود؛ یعنی تل‌آویو خیلی وقت است که دیگر جنب و جوش همیشگی را ندارد. قبلا تل‌آویو معروف بود به شهری که هرگز به خواب نمی‌رود؛ ولی حالا شهری ست که انگار دائما در چرت عصرگاهی ست. این موقع سال هوای تل‌آویو فوق‌العاده بود؛ ولی خبری از گردشگرها نبود. خیلی وقت بود که گردشگرها از ترس جانشان، از خیر دیدن اسرائیل گذشته بودند. مردم هم حوصله تفریح نداشتند. آن‌ها که زورشان رسیده بود، رفته بودند و هرکس مانده بود، دنبال یک راه نجات می‌گشت، یک کنج امن. روی سنگ‌های بزرگ نشستم. فقط یک خانواده توی ساحل نشسته بودند و دو سه تا زوج. نسیم خنک مدیترانه از ساحل می‌گذشت و کسانی که از آن لذت می‌بردند خیلی کم بودند؛ عملا نسیم داشت حیف می‌شد، صدای دریا و شکل زیبای ابرهای آسمان هم همینطور. کوهن به طرز غریبی برایم آشنا بود. مطمئن بودم او را جایی دیده‌ام؛ ولی نمی‌دانستم کجا. از وقتی دیده بودمش، دائم داشتم با ذهنم کلنجار می‌رفتم. آدم‌های زیادی توی زندگی‌ام نبودند که بتوانم خودم را قانع کنم کسی را شبیه کوهن دیده‌ام. خودش را دیده بودم و از این بابت شک نداشتم. حالم مثل کسی بود که حرفی نوک زبانش است، ولی نمی‌تواند آن را به یاد بیاورد و دائم با حافظه‌اش کشتی می‌گیرد. بالاخره رسید. از خیابان ساحلی رد شد و طبق معمول موقع راه رفتن دستش را آونگ‌وار تکان می‌داد. شلوار جین پوشیده بود با پیراهن سفید و سویی‌شرت سرمه‌ای و کفش اسپرت. موهایش را پشت سرش بسته بود؛ اما نه‌چندان مرتب. معلوم بود عجله کرده. تند قدم برمی‌داشت و چهره‌اش درهم بود. از ساحل عبور کرد و گردن کشید که پیدایم کند. دست تکان دادم. راهش را به طرفم کج کرد و رسید. صورتش معذب نشان می‌داد. -از اینجا خوشتون نیومده؟ کمی اطرافش را نگاه کرد و لبخندی تصنعی زد. -چرا چرا... قشنگه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313