🔆طنز جبهه یکی از برادران بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یک‌روز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا مخابرات... پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست اعزام شدی،گفت: درست است، اما حقیقت‌اش این است که خانواده‌ام موافقت نمی‌کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان خلاص بشوم گفتم جبهه نمی‌روم، می‌روم برای کار. پرسیدم: حالا می‌خواهی چه کنی؟ گفت: می‌رویم مخابرات شماره می‌دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته‌ام بیایم، بعداً خودم تماس می‌گیرم. آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با اهواز صحبت کنید! گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر کار خودت است.   📚از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی