«دعوا ختام»
لا به لای خاطراتم رنگ باخته.رفیق باید همینجوری باشد.چه جاهایی که باهم نرفته ایم.دو سه سال بیشتر نپوشیدمش توی عروسی یا دور از گوشتان عزا.اما خب چه باید کرد وقتی توی این دنیای فانی اشیا، عمر محدودی دارند.
آقاجانم هر سال چادر دخترها و نوهها را از جیب خودش سفارش می داد و با عزت و احترام تقدیم حضورمان می کرد.اما از وقتی چادر...... باب شد همه گفتند آقاجان دیگر نخر،کیفیت ندارد . مهمان سه ماهمان است، رنگش می پرد.و این اَوَّلَکِ دردسرهایمان بود.از آن به بعد خریدن چادر افتاد گردن خودم. هر بار بین صد مدل رنگ مشکی و بازار گرمی های پارچه فروش ها باید یکی را انتخاب کنم.توی اوج امتحانات ترم فرصت گشتن و بازار رفتن ندارم.زحمتش را می دهم به یکی از خانمهای فامیل.یکی دو روز بعد می آوردش.می پوشمش وروبروی آینه می ایستم،خیلی قشنگ است.شیک ،با کلاس ،امروزی ...خیلی خوشگل!
حاج آقای درونم تا خودم را توی آینه می بیند با ادبیات حشمت فردوس طور می گوید:دِکی!!چادر باااس جادُر باشه نه پُر دُرّ!این چاقچورِ خیلی قشنگ چیه انداختی سرت؟
هنوز کلام توی دهانش منعقد نشده که منِ امّاره ام ایرج میرزا طور با طعنه وکنایه بنا میکند به خواندن:
«بر سردر کاروان سرایی تمثال زنی به گچ کشیدند
ارباب عمایم این خبر را از مخبر صادقی شنیدند
گفتند که وا شریعتا، خلق روی زن خوش نقاب دیدند
ابواب بهشت بسته می شد،مردم همه می جهنمیدند
آسیمه سر از درون مسجد تا سردر آن سرا دویدند ...»
هنوز جلو آینه ام که حاج آقا و ایرج میرزا با هم دست به یخه(یقه) می شوند.پایان مخاصمه به من بستگی دارد.
ایرج میرزای درونم خیلی مغالطه کار است .همیشه پای او که به حدیث نفسم باز می شود تردید و دودلی می آید سراغم. خوش سابقه نیست.بهشان می گویم امروز حوصله جر و بحث ندارم فعلا مرخصید تا بعد در موردش تصمیم بگیرم.
یکی دو روز بعد وقتی از میهمانی خانه آقاجان بر میگردم وقتی زیر آفتاب تیز و تند تیر ماه از ماشین پیاده می شوم تا از گیاه ظریفی که از درز سنگ های دیوار خانه ای بیرون جسته عکس بگیرم مدیر اتاق فرمان با صدای حاج آقای درونم می گوید:خانم عجب چادر خیلی قشنگی!خیلی قشنگ که نقض غرض است.....
حق با اوست.نقض غرض است!چادر برای پوشیده شدن است نه قشنگتر شدن.حالا توی جبهه حاج آقای درونم ،مدیر اتاق فرمان هم ایستاده.تکلیف من روشن است.دوتا شاهد عادل دارند از قشنگی چادرم حرف می زنند.همین کفایت میکند که رای به نفع ایرج میرزای درونم ندهم.
دوباره آن یار رنگ باخته گذشته به زندگی ام بر می گردد.با مدیر اتاق فرمان می رویم اصل جنس را بخریم.
بازار پارچه فروش ها چند تا مغازه پارچه چادر دارد که همه شان برای یکنفرست. همان مغازه اول سمت راست ورودی بازار را نشان می کنیم.توی بازار پر شده از جنس های جور واجور. چادرهای کار شده، پر نقش و نگار، جنس کَن کَن، کرپ خاویار، کریستال.....
پارچه ها را می بینم و دست می کشم. یکیشان خیلی مشکی تر است.مخرج مشترک سیاه زغالی ومشکی پر کلاغی.مرد بزّاز می گوید:
_خانم این چادر خوبیه حداقل پنج سال برات کار می کنه ازش خسته میشی میندازیش دور! فقط پاره نشه، نسوزه.....
مشکیتش چشمم را می گیرد.قیمتش را میپرسم.ظلمات قیامتست.
یک قواره اش خیلی زیاد تومان پای مدیر اتاق فرمان آب می خورد.اما خودش پیش دستی می کند که همین خوبست ،سنگین است.
بچین آقا....
حاج آقای درونم پنجره خانهاش را باز کرده توی بهار خواب روی صندلی اش نشسته و چای دارچین توی لیوان بلورش را هورت می کشد.
دیوان حافظ را باز کرده:
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد....
همه جا آرام است.
از ایرج میرزا خبری نیست!
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid