♦️اقیانوس آدم ها ♦️
دیروز پنجشنبه ۱۱جمادی ۱۴۴۱ توفیق یافتم مجددا بر مزار آسمانی سید العرفا مرحوم آیت الله سید علی قاضی طباطبایی ره حاضر شوم.
نشسته بودم روی سکوی کنار آن در که منتهی می شود به اتاقکی که ایشان گاها در آنجا مشغول عبادت می شده است و چند تن از فرزندان ایشان آنجا مدفون هستند.
پیرزنی عراقی سراغم آمد و گفت شیخ من سوالی دارم ،
چون به حال خود بودم گفتم ایرانی هستم بلکه رهایم کند،
گفت ایرانی هستی لکن عربی بلدی!
تعجب کردم ،
نشست پایین پایم کف زمین،
گفتم بیا بالا بنشین و کنار رفتم ،اما محکم روی زمین نشسته بود و خاضعانه گفت ما به نشستن در مجلس علماء انس داریم.
چهره ای ساده ، پوششی ساده تر از آن اما هویتی نورانی داشت که او را احاطه کرده بود.
گفت شیخ من را راهنمایی کن من چه کنم در کارهای معنوی ام قوت بگیرم،
وادی السلام که می آیم روح علماء را می بینم
ملائک را می بینم
قرآن که می خوانم ملائک و اجنه ی مومن سراغم می آیند و نزدیکم می شوند و با وجود ناری و نوریشان انس دارم.
کتاب های مرحوم امام خمینی ره علیه را خوانده بود
علامه و آقای قاضی را خوب می شناخت،
کتاب های شهید صدر که از شاگردان گرعاوی از سلسه شاگردان سید هاشم حداد بوده است را خوانده بود و با روح شهید صدر که از عرفای نجف بوده است، مرتبط بود.
گفت من فقیرم ، در زندگی ام توسط اهلم مورد ظلم واقع شده ام ،
گویا خیابان نشین بود با این اوصاف همچنان بیش از پیش به دنبال ترقی خویشتن بود.
نگران بود که چه باید بکند که او را به مراتب عالی تر راه دهند.
می گفت گاهی نشسته ام روی زمین خود را در آسمان ها می بینم ،
اینجا نشسته ام همزمان خود را در هند می بینم که بر مزار امام زادگان آنجا در حال زیارتم.
خسته بود از باطن آدم ها و شکایت ها در این باره داشت.
می گفت این مردم شکل بوزینه ها و انواع و اقسام حیواناتند
من چه کنم
من مانده بودم باید چه بگویم به این بنده ی خدا
گفتم لابد من هم شکل بوزینه ام !
خنده ای کرد و چیزی گفت...
چهره ای داشت نورانی با زوایای عمیقی از ریاضت های شکل گرفته در خطوط روح و چهره اش که سابقه ای از استقامت را بر صحیفه ی جانش رقم زده بود.
می گفت جوان که بودم، زمان صدام میخواستم بروم ایران از طریق کردستان و در راه بعثی ها مرا گرفتند و در بیابان زندانی کردند، گشنه و تشنه و بی کس مانده بودم
ناگهان دستانی را مشاهده کردم که در آن آبی بود و صدایی که به من گفت از این آب بنوش
آب را نوشیدم ،
به خواب رفته بودم حضرت مریم سلام الله علیها را دیدم که به من گفت برگرد عراق و من به او گفتم می خواهم بروم ایران ، گفت قسمت میدهم به پسرم عیسی که برگرد عراق،برگشتم از وقتی برگشتم احوالات آسمانی برایم آغاز شد.
خرابه نشین و فقیر و در به در بود و خیلی حرف ها زد هم راجع به خودم و دیگر امور که گفتن ندارد.
و چیزی که مرا به حیرت وا داشته بود پیغام الهی این ماجرا بود،
آدم ها هر کدام اقیانوس بی کرانه ای از حقایق اند، باید آن ها را کشف کرد و از کنار احدالناسی با تبختر و اینکه من با عوالمی مرتبط هستم که تو از آنها بی خبری نباید رد شد.
حماقت است و کودکی کردن.
و اینکه
گاهی ممکن است کسی چیزی ببیند یا حالی رخ کند و یا با عوالمی مرتبط شود و او را اعجابی از خویشتن دست دهد.
خدا وند مربی نفوس است با دوستانش و سالکانش برفرق تکبر انسان می کوبد که خیالاتی نباش،
خیلی ها که خیلی چیزها داشته اند و دارند نه پوشش تو را دارند نه علم ظاهری تو را نه اوضاع مالی تو را و نه ادعای تو را ، با اینکه دستانشان پر تر و ضمیرشان صافی تر و ارتقای روحشان متعالی تر است، خاضعانه تقاضای راهنمایی از تو می کنند که خود می دانی کوچک تر از آن هستی که بخواهی جوابی برای آن ها داشته باشی اما آن ها با این پرسش سیر استکمالی خویش را تکمیل می کنند و تو را هم متوجه حقارت خویش می نمایند.
والبته نظیر این ماجرا برای شیخ مرتضی زاهد ره رخ داده بود آن هنگام که قدرت طیران پیدا نموده بود در مقابلش پیرزنی را دید که همان کار را با مرتبه ای بالاتر انجام داده بود و به او فهمانده بود که این ها مهم نیست بالاتر بیا...
اساسا این ها تماما بر می گردد به مدار وجودی آن قبر شریف در آن قبرستان اسرارآمیز که هرگاه انسان در آنجا حاضر می شود به شکلی درسی از توحید و بیداری را روزی انسان میکند و با آن قدرت لاهوتی و فانی در دست ولایت ثابت میکند که ماسوی الله بالجمله نقل و نباتی بیش نیست.
از او عجایبی دیده ام که زمان ها باید بگذرد تا از سینه بر زبانم جاری شود که اندرون پر از زخم واماندگی از خویشتن است...
مطالب نقل به مضمون است.
المکتوبات فی النجف الاشرف
@sholeye_toor