این روزها که میخواهم قلم به دست بگیرم...
گویی توانش را ندارم.
قلبم از استشمام این تیرگیِ پیچیده در فضا، ناتوان شده.
نگاهم پوچ شده و در گیجی عجیبی به سر میبرم.
این همه سیاهی و وسوسهی شیاطین برای من و ایمانم، حقیقتا جان فرساست.
میخواهم حتی به قدر یک کلمه... مقداری از تودهی گلویم را بیرون بریزم.
به دنبال صدایم میگردم و ردّی از آن پیدا نمیکنم.
همانگونه که گاه گاهی نگاهم میان روز و شبهایم، پی تو میچرخید و ردّی از تو نمییافت...
چشمهی چشمانم میخروشد.
تپش قلبم بیصدا میشود و قطره های اشکم در پی سبقت گرفتن از یکدیگر جاری میشوند.
دیگر همه چیز تمام شده.
گفتنی ها گفته شده.
آنچه باید شنید را همگان شنیدهاند.
اینک زمانِ توست.
و دیگر کافی نیست که کسی از شما بگوید.
باید باشی و عرصه به دست شما بیوفتد.
پس از گذر این زمان طولانی، جز زنگار قلبم چیزی بر من افزوده نشده است.
و من دیگر خسته و بیرمق شدهام.
در چنین حالاتی، دعا مستجاب بود؛ درست است؟
-
اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ فیعافیه.
#دلم_میگه
@tobayadi ❤️🩹
" !کانالِ "تو بایدی