_بیست و هشتم آذر بود که یک صدای ترسناک میخکوبمان کرد. حاج بابا دوید توی حیاط. مادر میزد روی سرش؛ فکر می‌کرد قیامت شده! داداش‌ها کوچک بودند. نه ساله. شش ساله. چهار ساله. سه ساله. دو ساله و شیر خوار. شلوارهایشان از ترس خیس شده بود و اتاق پذیرایی بوی تند ادرار میداد. من و حاج‌بابا و مادر، دو تا دو تا بغلشان گرفتیم و ریختیم توی حیاط. فکر می‌کردیم زلزله‌ست اما جیغ و هوارها کم کم زیاد شد، آنقدری که نزدیک بود درِ خانه را از جا بکنند. عمو خلیل با سر و روی خونی پشت در بود. پناهگاه‌های زیرزمینی در روزهای موشک‌باران؛ زن‌ها در نبود مردها، دست به کار شدند پرده را که کنار زدیم روی زانو افتاد توی حیاط. پیرهنش پر از لخته‌های درشت و آبدار خون بود. دست‌هایش می‌لرزید و فقط یک جمله را تکرار میکرد: «مُردن حاجی، همه مُردن!» تکه‌های گوشت آدم _کی مُرده بود؟ _آشوب و بچه به بغل دویدیم بیرون. داداش‌هایم گریه می‌کردند اما همه‌مان در حال دویدن بودیم. الآن که مرور می‌کنم می‌بینم بله همه داشتند می‌دویدند. وقتی که رسیدیم کوچه‌ بی‌بی، همه چیز توی هم ریخته بود. آسمان آبی دزفول، خاکستری شده بود. زن‌ها و بچه‌ها جیغ می‌زدند و مردها از زیر سنگ و تیرچه و آهن، آدم بیرون می‌کشیدند. داداش‌ها را نشاندم گوشه‌ دیواری که فرو ریخته بود و گفتم چشم‌هایشان را با دست‌هایشان ببندند. بعد خودم رفتم جلو. فکر می‌کردم مردها که کنار بروند فوق فوقش همسایه‌های بی‌بی را با سر و دست شکسته ببینم اما مردها که کنار رفتند، روی ملافه‌ پهن شده روی آوار، پر از تکه‌های گوشت آدم بود! تکه‌های گوشت سوخته! به دلیل تراکم بافت شهری، موشک به هر کجا اصابت می‌کرد تمام اعضای خانواده به جز آن‌ها که در ساعت اصابت، بیرون از منزل بودند، به شهادت می‌رسیدند من از همان موقع دیگر لب به گوشت نزدم. تو بوی گوشت سوخته‌ آدمیزاد را شنفتی؟ بچه‌هایم که دلشان کباب بخواهد می‌روند خانه‌ی دایی‌هایشان. می‌گویم: «برید برید، زن‌دایی هرچی می‌خواین براتون می‌پزه» باور کن طاقت تکرار شنفتن آن بو را ندارم. اصلا گوشت را می‌بینم می‌میرم و زنده می‌شوم. الآن از جلوی کبابی ردم کنی از هوش می‌روم! اصلا این‌ها را چرا به تو می‌گویم؟ بمیرم، دلت آشوب شد؟ داری عوق می‌زنی حنان خانم؟ خیرالنسا، خیرالنسا، آب بیاور. حتما باید بگویی لیوان آب را تا ته سر کشیدم. آنقدر عمیق و واقعی تعریف می‌داد که مو به تن خیال هم سیخ می‌شد. با شرمندگی نگاهش کردم: «ببخشید» لب‌هایش را گزید: «خدا ببخشد، این چه حرفی‌ست حنان خانم. من که گفتم آشوب می‌شوی. می‌خواهی دیگر تعریف ندهم، ها؟» خودم را جمع‌وجور کردم و نشستم زیر پایش که: «نه، حتما باید بگویی!» حبیبه هم دستی به چشم گذاشت و ادامه داد: «مادر بعدها تعریف داد که مثل اینکه بعد از دیدن آن صحنه همانجا و روی کپه‌های آوار از هوش رفته‌ام. مردها حایل درست می‌کنند و زن‌ها بلندم می‌کنند. خنده‌هایی که در یک جنایت جنگی عامدانه و بزرگ به زیر خاک رفت اما هیچ سازمان حقوق بین‌المللی برای شنیدن دردهایش، گوش شنوا نشد با حس خنکی قطره‌های آب بود که به هوش آمدم. ده بیست تا چشم توی صورتم زل زده بودند و الحمدلله و ماشالله می‌گفتند. الحمدلله که زنده‌ام و ماشالله به خاطر قشنگی‌ام! از همان موقع و وسط تیر و ترکش و خون و خمپاره خواستگاری‌ها شروع شد. همانجا بود که فهمیدم چرا حاج‌ بابا نمی‌گذاشت کسی من را ببیند. بمیرم برایش. دلش می‌خواست تا زنده بود ور دلش بمانم. زندگی مثل خفاش‌ها _فقط همین یک موشک را زدند؟ چند بار با دست کوبید روی زانویش و بلند آه کشید: «این تازه شروعش بود حنان خانم. ما هشت سال عین خفاش توی شب زندگی کردیم. نمی‌دانستیم چه خبر است. فقط تا می‌آمدیم چشم روی چشم بگذاریم صداهایی مهیب کل شهر را برمی‌داشت و بعد انگار زلزله آمده باشد زیر و رو می‌شدیم. هر شب به جای پتو و لحاف روی سرمان خاک و آوار و خرده شیشه بود. ما هم دیگر غروب که می‌شد تمام چراغ‌ها را خاموش می‌کردیم. کل شهر خاموش می‌شد. حتی یک شمع را هم روشن نمی‌گذاشتیم اما موشک‌ها مثل باران می‌ریخت و توی آن ظلمات، فقط صدای ذکر بزرگتر‌ها و جیغ و وحشت زن و بچه‌ها بود که با موشک‌ها قاطی می‌شد. مرگ توی بغل هم! -حتما خیلی می‌ترسیدی حبیبه خانم؛ نه؟ _خانه‌‌ ما خیابان طالقانی بود. صدای جنگنده‌ها که می‌آمد تمام تنم می‌لرزید و آن گوشت‌های سوخته می‌آمد جلوی صورتم اما وقتی ترس و گریه‌ی داداش‌هایم را می‌دیدم از ترسم خجالت می‌کشیدم. بغلشان می‌گرفتم و می‌رفتیم زیر پتو، با خودم فکر می‌کردم حداقل اگر قرار است بمیریم توی بغل هم باشیم. موشک‌های ۱۲ متری که بر کوچه‌های ۳ متری دزفول می‌بارید!