#شهيد_سيد_منوچهر_مدق:👇
🚩به روايت همسرش (2)
💥بعد از جنگ:
📣منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال كرج شد. گاهي براي پاكسازي و مرزداري مي رفت منطقه. هر بار كه مي آمد، لاغرتر و ضعيف تر شده بود. نمي توانست غذا بخورد. مي گفت 👈«دل و روده م را مي سوزاند. همه ي غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمي دانستيم شيميايي چيست و چه عوارضي دارد. دكترها هم تشخيص نمي دادند. هر دفعه مي برديمش بيمارستان، يك سرم مي زدند، دو روز استراحت مي داند و مي آمديم خانه.
📣سال 69 مصدوميتش شديدتر شد. عملي روي منوچهر انجام دادند تا تركش هاي سمي را از بدنش خارج كنند از همان موقع شيمي درماني هم شروع شد. روزها به سختي مي گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر مي شد به طوري كه تا شش ماه نتوانست حركت كند بعد از آن هم با عصا راه مي رفت. مدتي بيناييش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول هاي زياد تا حدودي بهبود يافت. بدنش پر از تاول بود طوري كه نمي توانست بخوابد. ريه سمت چپش را هم از دست داد و نيمي از روده اش را هم برداشتند.
سردردهاي شديد گرفت. از درد خود دماغ مي شد و از گوشش خون مي زد...
📣منوچهر كار خودش را مي كرد. اما گاهي كاسه صبرش لب ريز مي شد. حتي استعفا داد، كه قبول نكردند. سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا مي آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستري شد. تا سال هفتاد و نه نفس عميق كه مي كشيد، مي گفت 👈 «بوي گوشت سوخته را از دلم حس مي كنم». منوچهر با خدا معامله كرد و حاضر نشد مفت ببازد... منوچهر بسيار صبور و مهربان بود. با تمام دردي كه داشت هيچوقت اعتراض نمي كرد. "سوره ياسين و الرحمن" و "زيارت عاشورا" را خيلي دوست داشت...
💥 روزهای آخر منوچهر
📣سال 79 سال سخت و بدي بود چرا كه منوچهر ديگر نمي توانست درد را تحمل كند و مي گفت: "از خدا خواستم سخت شهيد شوم ولي ديگر روحم نمي تواند اين دنيا را تحمل كند"... شب آخر در بيمارستان پزشكان گفتند كه ديگر اميدي به زنده ماندن منوچهر نيست.
تا صبح كنار منوچهر نشستم و هر دو گريه مي كرديم... صبح حالش بد شد و خونريزي زيادي داشت. دست كشيد روي خون و به صورتش زد گفتم: منوچهر!... چرا اين كار را مي كني؟ گفت:
"خون شهيد است"
📣 از من خواست تا برايش ليوان آبي بياورم وقتي آوردم روي سرش ريخت و گفت: من غسل شهادت دادم و شروع كرد به نماز خواندن حال عجيبي داشت. بعد از نماز دست هايم را گرفت و گفت: اين دستها زحمت زيادي براي من كشيده اند چند بار تكرار كرد. من هم گريه مي كردم و نمي توانستم جوابش را بدهم. منوچهر هميشه مي گفت: نمي خواهم روي تخت بيمارستان شهيد شوم. وقتي پرستار ملافه هاي تختش را عوض مي كرد من و علي او را از تخت بلند كرديم منوچهر دست من را گرفت و يك نگاه به علي و من كرد و چشمانش را بست.
📣خدا صداي منوچهر را شنيد و او را در 2 آذر ماه سال 79 از ما گرفت. او در آغوش من و پسرم شهيد شد. منوچهر از جانش براي من و بچه ها گذشت. بچه ها هم قدردان زحمات پدر بودند. علي هميشه مي گفت: اگر ما در اين دنيا خطا زياد داشته باشيم حداقل از اين بابت خيالمان راحت است كه شرمنده پدر نبوديم. همه ما اين زندگي را مديون افرادي همچون شهيد منوچهر هستيم. هنوز هم ما احساس مي كنيم منوچهر در كنار ماست و ما را مي بيند. من و بچه ها حضور او را در همه جا احساس مي كنيم.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه...
#شهید_سید_منوچهر_مدق