🍂 ( ۱۲ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق بچه ها در نقاط مختلف جاده در سنگرها جاگیر شده بودند. گلوله‌ای به دست عبدالرضا دیرباز اصابت کرده بود؛ دیگر دستش قدرت حمل تیربار گرینف‌اش را نداشت. اسلحه کلاش ام را با تیربارش عوض کردم. هدایت الله مدام به این طرف و آن طرف می‌دوید و حواسش به جاده، عراقی های داخل نیزار و بچه ها بود. با شهادت هر یک از بچه ها سعی می کرد، به بقیه روحیه بدهد. خود هدایت الله از کتف ترکش خورده بود و پیراهنش خونی بود. تعدادمان که کمتر شد، وضعیت بحرانی تر شد. هیچ کس نمی توانست از پشت به کمک مان بیاید. عراقی ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. تعداد ما در برابر دشمن خیلی کم بود. مثل این که یک گردان بخواهد مقابل یک لشکر بجنگد. هدایت الله به بچه هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه عراقی ها را گرفته بودند، گفت: منتظر دستور کسی نمونید. هرکس خودش فرماندهی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید. مهم اینه این جاده حفظ بشه! . سیدمحمدعلی غلامی که طلبه بود، هم آر پی جی میزد و هم به وظیفه طلبگی اش عمل می کرد. اهل روستای بیدک از توابع باشت بود. به اتفاق ده، پانزده طلبه از حوزه علمیه منصوریای شیراز به جبهه آمده بودند. در اوج درگیری با شور و حرارت خاصی رجز می خواند: ... بچه ها این جا ایمان و اراده می‌جنگه نه این تکه آهنی که دستمونه. لحن صدای او دلنشین و حماسی بود. وقتی با صدای بلند گفت: والله ان قطعتم یمینی/ انی أحامی ابدة عن دینی. واقعه ی کربلا و هر آنچه در آن سرزمین رخ داده بود، برای انسان تداعی می شد. هدایت الله که ذکر نامش حضور برادر شهیدم سیدهدایت الله را تجسم می کرد، گفت: هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم. جزیره جنوبی و جاده سیدالشهدا دست دشمنه، ما تو محاصره ایم؛ با شهید می‌شیم، یا اسیر، حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه ها رو بگیرید، اونا همه رو شهید کردن، تیرهاتون رو الکی هدر ندید. درسته ما امروز خیلی تنهاییم، اما خدا که با ماست. ساعت حدود ده و نیم بود. هدایت الله در حال شلیک آرپی جی به قایق عراقی ها تیر خورد. هنوز صفرعلی کردلو زنده بود. ساعتی قبل که مجروح شدم، خودش زخم پایم را بسته بود. امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. هیچ نیروی امدادگری در جاده نبود. اگر امدادگری در جاده بود، ترجیح میداد به جای برانکاردش اسلحه به زمین افتاده شهدا را بردارد و بجنگد. دلم برای صفرعلی کردلو که دوست و همشهری ام بود، می‌سوخت. جراحتش زیاد بود. نمی دانستم چه کارش کنم. هنوز نفس می‌کشید. او را توی کانال کنار جاده کشاندیم. فکر این که عراقی ها صفرعلی را با آن بدن مجروح به اسارت ببرند، با تیر خلاص بزنند، عذابم میداد. با خودم گفتم اگر دشمن اسیرش کند، او را خواهند گشت. از شکم و سینه‌اش خون می‌ریخت. با سالار شفیع نژاد چند دقیقه ای کنارش بودم. پسر عمویش علی محمد کردلو که فرمانده یکی از دسته های گردان ویژه ی شهدا بود، در پد جلویی بود. پیراهنش را پاره کردم زخمهایش را ببندم که گفت: یکی منو تیر خلاص بزنه، نمی‌خوام اسیر عراقی ها بشم، معطل من نشيد. اصرار نمی‌کرد به پشت خط اعزامش کنند، می دانست هیچ کس به عقب بر نمی گردد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد 🌹کانال طلاب بصیر @tolabebasir