🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃ᬼ꙰ٖٖٖٜ🌺ᬼٖٖٖٜ꙰🍃 ترلان خیره به هومن برگشت به گذشته، به همون روز نحس... - فوت کن تا صد سال زنده باشی... بابا علی با خوشحالی گفت: - هـــوراا... دختر گل بابا شمعا رو فوت کن.. مامان گفت: - آره دختر گل مامان شمعا رو فوت کن... بابا علی گفت: - این مامانتو می‌بینی همیشه تو صحبت کردن از من تقلید می کنه. - اِ اِ علی...!!!؟ - جان علی... خانومم ول کن این حرفا رو تولد تک دخترمونه، فوت کن شمعا رو بابایی... - تــرلان.. ترلااان .. ترلان... هی...!! ترلان گیج به هومن که صداش می کرد، نگاه کرد. آهنگ قطع شده و پیشخدمت هم رفته بود. - چی شده...؟ ترلان دستی به سرش کشید: - چی ؛ چی شده...؟؟ - هیچی بابا فهمیدم، اینقدر ذوق زده شدی که زبونت بند اومده نه.؟ ترلان گیج نگاهی به هومن انداخت، چی می‌گفت؟ - حالا شمعا رو فوت کن یه عکس ازت بگیرم... و گوشیش رو دستش گرفت... - نه...بیا بریم...بریم از اینجا... و خواست بلند بشه که هومن دستش رو گرفت. با اخم گفت: - می دونم از دستم دلخوری و حق هم داری، ولی به نظرت این رفتار درسته؟ من برای تولدت برنامه ریختم، اونوقت تنها چیزی که می‌تونی بگی اینه که بریم...؟ ترلان نشست. دلش خیلی شور می زد. هومن سعی کرد یکم جو رو عوض کنه، دوباره گوشیش رو بالا اورد: - خب اخماتو باز کن، شمعارم فوت کن... ╔❀💠❀════╗ @toranj_novel ╚═══════╝