شعر مرثیه امام باقر علیه السلام
سوغات ما از کربلا درد و محن بود.
پژ مردگی لاله های در چمن بود.
من تشنگی در خیمه را احساس کردم.
یاد از دو دست خونی عباس کردم.
من کودکی بودم که آهم را شنیدند.
ديدم سر جد غریبم را بریدند.
من دیده ام در وقت تشییع جنازه.
اسبان دشمن را که خورده نعل تازه.
من با خبر هستم ز باغی بی شکوفه.
خورشید را بر نیزه دیدم بین کوفه.
گرچه که من مسموم آن زهر هشامم.
من کشته ی ویرانه ای در شهر شامم.
ديدم که پرپر می زند همسنگر من.
در خاطرم شد زنده یاد مادر من.
زهرا جان زهراجان
#شهادت_امام_باقر_علیه_السلام