#حکایت
🌾🍃🌼گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت❗️
🌹🌹
@tth_ir 🌹🌹
در راه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
💥در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت❗️
🌹🌹
@tth_ir 🌹🌹
با ناراحتی گفت:
⚜️من تو را کی گفتم ای یار عزیز
⚜️کاین گره بگشای و گندم را بریز!
⚜️آن گره را چون نیارستی گشود
⚜️این گره بگشودنت دیگر چه بود⁉️
🌾🍃🌼نشست تا گندمها را از زمین جمع کند درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند❗️
ندا آمد که:
🌹🌹
@tth_ir 🌹🌹
⚜️تو مبین اندر درختی یا به چاه
⚜️تو مرا بین که منم مفتاح راه