✍ #خاطرات_اربعین
نوشتم..؛ #حب_الحسین_یجمعنا
خواندم؛ #حب_الحسین_یجمعنا
امـــا نفهمیدم؛ #حب_الحسین_یجمعنا چه غوغایی است....
تـــا امروز....
در اوج آرامشِ حرم سیدالشهداء، بناگاه بیقرار شدم!
از حرم بیرون شتافتـم.... و راهِ موکب در پیش.
کمــی جلوتر....پیرزنی کنارم ایستاد و دستانم گرفت! با زبانی که نمی شناختمش، به سختی مرا فهماند؛ که به دنبال #خیمه_گاه می گردد.
دستانش را گرفتم؛ گفتم من از ایرانم... شما؟؟
لبخند مهربانی زد و گفت؛ لاهـــور... پاکستان.
با اشاره به او فهماندم که با من بیا...
در راه، دستانم را سفت گرفته بود و زیر لب مُدام تکرار میکرد؛ #حسین !!
چشمانش که به خیمه گاه افتاد؛
شروع کرد برای خودش زیر لب روضه خواند و آرام بر سینه کوفت و گریه کرد.
می دانید؛ به والله.. من زیر محبت دستان این زن، جان گرفتم... زنده شدم ... .
وقت خداحافظی در آغوشم کشید و گفت؛
#حب_الحسین_یجمعنا
و .. .من تازه معنی این غوغایِ عظیـــم را فهمیدم.
کاش میشد همین حالا، بالای بام زمین می ایستادم و به همه ی اهالی اش خبر می دادم؛ که اینجا #حب_الحسین_یجمعنا غوغایی به پا کرده است...
#اربعین۹۷ ـ کربلا
@unity_story