قسمت هفدهم
این طرف فنسهای پاره شده، همه چیز متفاوت است و دیگر هیچ خبری از ارتش قدرتمند اسرائیل که در پشت صفحهی تلوزیون و تلفنهای هوشمند به ما نشان میدادند، نیست. این طرف فنسها زانوهای یکی از سربازان این ارتش به ظاهر قدرتمند با دیدن شیر بچههای حیدر کرار به قدری سست شده که حالا توان سر پا نگه داشتن بدنش را ندارد و ترس او را به قدری سست و بیحال کرده که به محض رها کردن دستم از زیر بغلش، به زمین میافتد.
کمیل به آرامی زیر گوشم میگوید:
-تا دوازده دقیقهی دیگه تیم بعدی برای جایگزینی میاد، بهتره زودتر عملیات رو شروع کنیم.
سرم را به نشانهی فهمیدن صحبتش تکان میدهم. سربازی که حالا در خاک لبنان اسیر ما شده طوری که حس وحشت از میان کلماتش به گوشم برسد، میگوید:
-میخواید با من چی کار کنید؟
به چشمهایش خیره میشوم و میگویم:
-رفتار ما با تو دقیقا رابطهی مستقیم به حرفهایی که قرار تو به ما بگی داره.
ابروهایش را بهم نزدیک میکند و میگوید:
-از من چی میخواید؟
آه کوتاهی میکشم و در حالی که با انگشت اشاره به سرش میکوبم، میگویم:
-ما چیز زیادی ازت نمیخوایم، تقریبا تمام اطلاعاتی که توی این سرته!
با اینکه از ترس دیدن ما خودش را خراب کرده؛ اما با نگاهی مملو از غرور و تکبر از من میپرسد:
-شما میخواید وارد خاک اسرائیل بشید؟
چشمهایم را ریز میکنم و با لحنی تحقیر کننده میپرسم:
-خاک اسرائیل؟ از کی تا حالا اسرائیل صاحب خاک شده که ما خبر نداریم؟
کمیل مضطربانه به ساعتش نگاه میکند و میگوید:
-ده دقیقه آقا، میدونی که ما فقط واسه رسیدن به نقطهی امن هشت دقیقه زمان میخوایم.
کمی مکث میکنم و سپس رو به کمیل میگویم:
-شما برید، با مرصاد برید.
مرصاد متعجب میپرسد:
-پس شما چی؟
جواب میدهم:
-من خودم رو بهتون میرسونم.
کمیل پوزخندی لبریز از عصبانیت میزند و میگوید:
-معلومه چی داری میگی عماد، یعنی چی که من خودم رو بهتون میرسونم. تیم جایگزین اینها وقتی برسه و خبر کشته شدن و مفقودیشون رو به مرکز اطلاع بده که دیگه باید خواب رد شدن از این فنسها رو ببینیم.
به سربازی که کنارم ایستاده نگاه میکنم و سپس کاملا خونسرد و مطمئن میگویم:
-شما نگران من نباشید، عملیات رو شروع کنید و روی نقطهی امن اول متوقف بشید تا من خودم رو بهتون برسونم.
بعد هم کاملا جدی و با کف دست ضربهای به کمر سرباز اسرائیلی میزنم و میگویم:
-راه بیفت ببینم.
کمیل دستم را میکشد و با نگرانی میگوید:
-عماد چی تو سرته؟
لبخندی میزنم و جواب میدهم:
-توکلت به خدا باشه، یاعلی.
کمیل به سختی نگاهش را از صورتم برمیدارد و به همراه مرصاد به سمت فنسهای پاره شده حرکت میکند و در میان برف بیامانی که در حال بریدن است، از پیش چشمهایم محو میشود.
سرباز اسرائیلی با نگرانی میپرسد:
-باور کن من چیزی نمیدونم که به درد تو بخوره.
لبخندی میزنم و جواب میدهم:
-سعی نکن من رو قانع کنی که اطلاعاتی نداری؛ چون در این صورت وقتم رو تلف نمیکنم و کارت رو تموم میکنم.
رنگش پریده و لبهایش میلرزد، باید تمام تلاشم را بکنم تا بتوانم از این منبع بکر و دست نخورده کسب اطلاعات کنم.
در حالی که با فشار دادن نوک اسلحه به کمرش او را وادار به حرکت کردن میکنم، میپرسم:
-گفتی اسمت چیه؟
کمی مکث میکند و جواب میدهد:
-آشر!
وقتی که از پشت سرش در حال راه رفتن هستم، با دقت به تمام جزئیاتش نگاه میکنم.
روی لباسهایش اثری از کهنگی و پارگی دیده نمیشود و رد آجی که پوتینهایش به روی برف میاندازد، نشان از عدم ساوویدگیاش میدهد. تمام عواملی که گفتم را وقتی در کنار چهرهی جوان و هنوز شاداب سرباز اسرائیلی میگذارم، مطمئن میشوم که او مدت زیادی نیست که عضو ارتش شده است.
سعی میکنم با اطلاعاتی که از ظاهرش به دست آوردهام، رویش سوار شوم. پس با یک سوال ذهنش را بهم میریزم:
-میدونی سرنوشت اسیرهایی که معاوضه میشن، چیه؟
چند دقیقه سکوت میکند تا این فرصت را در اختیارم گذاشته باشد که ادامه دهم:
-طبیعیه که ندونی، چون تو توی ارتش خیلی سابقه نداری.
متعجب میپرسد:
-تو از کجا میدونی؟
با پوزخند جواب میدهم:
-امیدوار بودم انقدر باهوش باشی که بفهمی ما بدون داشتن اطلاعات کافی وارد سرزمینهای اشغالی نمیشیم!
در حالی که قدمهایش آهسته و کم رمقتر میشود، میگوید:
-سرنوشت سربازها چی میشه؟
کاملا مطمئن جواب میدهم:
-مستقیم وارد ساختمون موساد میشن و اونجا هم یا به جرم جاسوسی به اعدام محکوم میشن یا زیر فشار و شکنجههای روحی خودکشی میکنن.
سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-بیچاره خانوادههاشون...
با دستهایش صورتش را میپوشاند. بلافاصله یک راه جلوی پایش میگذارم و میگویم:
-تا قبل از اینکه خبر مفقودی تو به گوش مسئولهای رده بالای موساد برسه و برن سراغ خانوادت، بهتره یه فکر اساسی بکنی
@Vajebefaramushshode