بعد از مدتها اصرار فاطمه طباطبایی عروس حضرت امام(ره) و همسر سید احمد خمینی (ره)، امام خمینی دست به قلم می‌شود و به رسم یادگار چند سطری برای فاطمه می‌نویسد. واقعا این نصایح پدرانه از آن پیر خمین و روح خدا بسیار عبرت آموز و دلسوزانه است. بعید می‌دانم کسی دوست داشته باشد سالک طریق الی الله باشد و این نصایح به کارش نیاید. متن نامه امام در ادامه آمده است: بسم الله الرحمن الرحیم‌ ‌فاطی عزیزم‌ ‌ بالأخره بر من نوشتن چند سطر را تحمیل کردی و عُذر پیری و رنجوری و گرفتاری ها‎ ‎‌را نپذیرفتی.‌ اکنون از آفات پیری و جوانی سخن را آغاز می کنم که من هر دو مرحله را درک کرده‌‎ ‎‌یا بگو به پایان رسانده ام، و اکنون در سراشیبی برزخ یا دوزخ با عُمّال حضرت‌‎ ‎‌مَلَک الموت دست به گریبان هستم، و فردا نامه سیاهم بر من عرضه می شود و مُحاسبه‌‎ ‎‌عمر تباه شده ام را از خودم می خواهند و جوابی ندارم جُز امید به رحمت آن که ‌وَسِعَتْ‌‎ ‎‌رَحْمَتُهُ کُل شَیْء و ‌لا تَقْنطُوا مِنْ رَحمَهِ الله اِن الله یَغْفرُ الذنوب جَمِیعا را بر ‌رحمه للعالمین‌‎ نازل‌‎ ‎‌فرموده است.‌ گیرم مشمول این نحو آیات کریمه شوم لکن عروج به حریم کبریا و صعود به جوار‎ ‎‌دوست و ورود به ضیافت الله که باید با قدم خود به آن رسید چه می شود. در جوانی که‌‎ ‎‌نشاط و توان بود با مکاید شیطان و عامل آن که نفس امّاره است سرگرم به مفاهیم و‎ ‎‌اصطلاحات پُرزرق و برقی شدم که نه از آن ها جمعیّت حاصل شد نه حال، و هیچ گاه‌‎ ‎‌درصدد به دست آوردن روح آنها و برگرداندن ظاهر آنها به باطن و ملک آنها به‌ ملکوت برنیامدم و گفتم:‌ ‌از قیل و قال مدرسه ام حاصلی نشد جُز حرف دلخراش پس از آن همه خروش‌ ‌ ‌چنان به عمق اصطلاحات و اعتبارات فرو رفتم و به جای رفع حُجب به جمع کُتب‌‎ ‎‌پرداختم که گویی در کون و مکان خبری نیست جُز یک مُشت ورق پاره که به اسم علوم‌‎ ‎‌انسانی و معارف الهی و حقایق فلسفی طالب را که به فطرت الله مفطور است از مقصد‎ ‎‌بازداشته و در حجاب اکبر فرو برده.‌ ‌اسفار اربعه با طول و عرضش از سفر به سوی دوست بازم داشت نه از فتوحات‌‎ ‎‌فتحی حاصل و نه از فُصوص الحِکَم‌‎ حکمتی دست داد، چه رسد به غیر آنها که خود‎ ‎‌داستان غم انگیز دارد.‌ ‌ و چون به پیری رسیدم در هر قدم آن مُبتلا به استدراج شدم تا به کهولت و مافوق آن‌‎ ‎‌که الآن با آن دست به گریبانم ‌وَ مِنْکُمْ مَنْ یُردّ إلی أَرْذلِ الْعُمُرِ لِکیْلا یَعْلمَ منْ بَعد علم شَیْئا ‎‌ و چون‌‎ ‎‌دخترم از این مرحله فرسنگ ها دوری و طعم آن را نچشیدی که خدایت به آن برساند با‎ ‎‌حذف عوارض آن، از من توقع نوشتار و گفتار آن هم نظم و نثر به هم آمیخته می کنی و‎ ‎‌ندانی که من نه نویسنده ام و نه شاعر و نه سخن سرا.‌ ‌ و تو ای دختر عزیزم که غوره نشده حلوا شدی بدان که یک روزی خواهی بر جوانی‌‎ ‎‌که به همین سرگرمی ها یا بالاتر از آن از دستت رفت همچون من عقب مانده از قافلۀ‌‎ ‎‌عشاق دوست، خُدای نخواسته بار سنگین تأسّف را به دوش می کشی. پس از این پیر بینوا بشنو که این بار را به دوش دارد و زیر آن خم شده است، به این اصطلاحات که دام‌‎ ‎‌بزرگ ابلیس است بسنده مکن و در جستجوی او ـ جلّ و علا ـ باش، جوانی ها و عیش و‎ ‎‌نوش های آن بسیار زودگذر است که من خود همۀ مراحلش را طی کردم و اکنون با‎ ‎‌عذاب جهنّمی آن دست به گریبانم و شیطان درونی دست از جانم بر نمی دارد تا ـ پناه به‌‎ ‎‌خدای تعالی ـ آخر ضربه را بزند. ولی یأس از رحمت واسعۀ خداوند خود از کبائر عظیم‌‎ ‎‌است،‌‎ و خدا نکند که معصیت کاری، مُبتلای به آن شود.‌ ‌ ‌گویند حجّاج بن یوسف ـ آن جنایتکار تاریخ ـ در آخر عمرش گفته است که خدایا‎ ‎‌مرا بیامرز، گرچه می دانم همه می گویند نمی آمرزی، و شافعی ‌‎که این را شنید گفت: اگر‎ ‎‌چنین گفته شاید، و من ندانم که آن شقی توفیق چنین امری را پیدا کرده یا نه. ‌‎ و می دانم‌‎ ‎‌که از هر چه بدتر یأس است و تو ای دخترم مغرور به رحمت مباش که غفلت از دوست‌‎ ‎‌کنی و مأیوس مباش که خَسِرالدنیا و الآخره شوی.‌ ‌ خداوندا! به حق اصحاب پنج گانه کسا، احمد و فاطی و حسن و رضا (یاسر) و علی را‎ ‎‌که از دودمان رسول گرامی و وصیّ اویند و به این افتخار می کنم و می کنند، از شرور‎ ‎‌شیطانی و هواهای نفسانی مصون دار، در اینجا کلام من ختم شد و حُجّت حق بر من‌‎ ‎‌تمام، والسلام.‌ ‌ اینک چون تو با اصرار خاص به خودت از من شعر خواستی باید به حق بگویم که نه‌‎ ‎‌در جوانی که فصل شعر و شعور است و اکنون سپری شده، و نه در فصل پیری که آن را هم‌‎ ‎‌پشت سر گذاشته ام، و نه در حال ارذل العُمُر‎ که اکنون با آن دست به گریبانم قدرت‌‎ ‎‌شعرگویی نداشتم، گویند کسی گفت که من قوّه ام در جوانی و پیری فرق نکرده، زیرا این‌‎ ‎‌سنگ را نه در جوانی توانسته ام بلند کنم و نه در پیری، من نیز همین را میگویم که من در شعر و ادب فرقی نکردم که در جوانی شعر نتوانستم گفتن و نیز در پیری.