#هر_شب_یک_داستان_آموزنده
قدر عافیت
پادشاهی با نوکرش در کِشتی نشست تا سفر کند،از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را میدید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بیتابی کرد.
هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد. اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند، تا اینکه حکیمی به شاه گفت: "اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش میکنم."
شاه گفت: اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای.
حکیم گفت: "فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند."
شاه چنین فرمانی را صادر کرد.
او را به دریا افکندند.
او پس از چند بار غوطه خوردن* در دریا فریاد میزد مرا کمک کنید! مرا نجات دهید!
سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کِشتی کشیدند.
او در گوشهای از کِشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت.
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید: حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید؟
حکیم جواب داد: "او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کِشتی را نمیدانست، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلاً گرفتار مصیبت گردد."
@valiyeasreejvarkola