شنیدستم که مجنون وفادار
چو شد از مرگ لیلایش خبردار
گریبان چاک کرد تا پیش دامان
بسوی تربت لیلی شتابان
براهی دید یکی کودک فتاده
به هر سو دیده حیرت نهاده
سراغ تربت لیلی از او جست
پس آن کودک بخندید و به او گفت
که ای مجنون تورا گرعشق بودی
زمن کی این تمنا می نمودی
برو اندر بیابان جستجو کن
زهر خاکی کفی بردار و بو کن
از آن خاکی که بوی عشق برخاست
یقین دان تربت لیلی همانجاست
چو مجنون شد بر مزار یار دیرین
جدا شد از تنش آن جان شیرین
به گرد نعش او مرغان سراسر
کشیدند خیمه و زنگار از پر
یکی افتاده بود و بوش میکرد
یکی سیر رخ نیکوش میکرد
یکی گفتا که زخم مار دارد
یکی گفتا فراغ یار دارد
به ناگه شهسوار راه نخجیر
برون شد از برای صید شبگیر
به چشم آن سوار افتاد ناگاه
به نعش مرده ای در آن شب ماه
یقینش شد که آن مجنون زار است
که جان را داده و در انتظار است
بهای کفن و دفنش را بپرداخت
بسوی شهر و قومش لشکری تاخت
چو او را شستشو و غسل دادند
کفن کردند و در خاکش نهادند
چو مجنون جای کرد در تیره خاک
ندا آمد بر او از ایزد پاک
که ای مجنون چه آوردی به درگاه
در آمد از دل مجنون دو صد آه
گه و ناگه بکرد این عرض به الله
زمن پرسی چه آوردی به درگاه
مرا کردی بیابان گرد و مجنون
مکان دادی مرا در آتش و خون
مرا با جغد و بوم هم خانه کردی
مکان و منزلم ویرانه کردی
به دارالملک دنیایم چه دادی
که منت بر من مسکین نهادی
در آن دم دو فرشته حاضر آمد
به بالینش نکیر و منکر آمد
که بود دستش عمود آهنینی
بگفت ربت که و دینت چه دینی
بگفتا رب من والله لیلی است
که جانم از غم عشقش طفیلی است
ندا آمد که او را وا رهانید
به جنت سوی لیلیش برانید
که لیلی خود منم مجنون من اوست
سراسر جمله ذکرش ورد یاهوست
چو مجنون جلوه حق را نظر کرد
زدل این نامه مستانه سر کرد
گمان کردی که من لیلی پرستم
من آن لیلای لیلی را پرستم
حقیقت لیلی و مجنون تویی تو
سراسر واله و مفتون تویی تو