🍃🍂ای کاش...🍃 💠آمده بود برای زیارت. با پدر و مادرش. از اینکه کار مهمی را انجام داده بود، خیلی خوشحال بود. میگفت: عاشق حاج قاسمم، خیلی می خوامش ، خیلی.اصلا، می دونی چیه؟ او بابای همه ی بچه ها بود... یه مرتبه چمشش به برگه ی توی دستش افتاد. :شما اینجا هستید؟ گفتم: همیشه نه، ... ولی اگه کاری داری، بگو... با نگاه التماس گونه اش، رو به من گفت: این نقاشی رو برای حاج قاسم کشیدم، میشه دست شما باشه، هر وقت اینجا می یاین، بهش نشون بدین؟ بعد اشاره کرد به نقاشی که کشیده بود... پایین برگه رو نشونم داد... : این یکی منم...این یکی هم حاج قاسمه...خیلی دوسش دارم ... وقتی برگه رو ازش گرفتم با آرامش کامل گفت: خیالم راحت باشه که شما گُمِش نمی کنین؟! گفتم: خیالت راحت باشه... دوید و رفت جایی که پدر ‌‌و مادرش منتظرش بودند.. حالا من مونده بودم و امانتی که اشکم رو در آورده بود... آروم آروم می باریدم و نقاشی دخترک رو نگاه می کرددم. با خودم می گفتم: ای کاش منم توی این نقاشی جایی می داشتم...ای کاش... ✅ @vaslekhooban