عشق حرف حالیش نمیشه ! هر روز از دانشگاه با شاسی بلند برگشتنی جلو درِ مسجد میدیدمش ! باهمه فرق داشت ...نه مثِ پسرای دیگه موهاش بالایی بود نه ژل داشت نه زنجیر و دستبند طلا و شلوار جین ! تیکه نمینداخت و خودشیرینی نمیکرد! برعکس....حتی نگاتم نمیکرد!!!!!! هر روز از جلوی در مسجد رد شدنی دختر عمم واسه جلبِ توجه دستشو میزاشت رو بوق که مسخرش کنه اما اون یه نیم نگاه مینداخت و بی اعتنا رد میشد... نمیدونم چرا اما یه حسی ته دلم میگفت من واسه همچین آدمی ساخته شدم نه پسرای قرتی که هم تیپِ خودمن... خیلی دلم میخواست یه بهونه ای پیداشه تا بتونم باهاش بیشتر آشناشم! تااینکه پنجشنبه عصر دیدم رو درِ مسجد داره یه برگه میچسبونه!!!!! سر کوچه پشت درختا پاذک کردم صبرکردم که واسه نماز برن تو مسجد.... جلو مسجد که خلوت شد دوییدم کاغذ و بخونم دیدم کاروان جمکرانه فرداش... داشتم ساعت جمعشدن رو میخوندم که یهو یه صدای مردونه بالا سرم گفت شلوارت کوتاهه .... ادامه ی داستان فوقِ دلبرانه🙈👇 https://eitaa.com/joinchat/3847160068C1b22445f5a