💔!“••• "راوی:همسرشهید" کم‌کم‌اسارت‌محسن‌‌رابہ‌همہ‌اطلاع‌دادیم رفتم‌خانہ‌پیراهن‌محسن‌را‌روی‌زمین‌پہن‌ ڪردم‌سـرم‌را‌روی‌آن‌گذاشـم‌و‌ضـجہ‌زدم اما‌زمان‌زیادی‌نگذشت‌کہ‌احـساس‌کـردم محـسن‌آمـد‌ڪـنارم‌دسـتش‌را‌رو‌ےقلبـم‌ گذاشت‌و‌در‌گوشم‌گفت:زهراسختیش‌زیاده‌ ولےقشنگےهاش‌زیادتره...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌