مرد ثروتمندی، پسر خوشگذرانی داشت. هرچه به او نصیحت می‌کرد ولخرجی‌ نکن، با دوستانت معاشرت نکن؛آنها دنبال پولت هستند،ولی قبول نمی‌کرد. پدر هنگام مرگ به او گفت: من از دنیا میروم، داخل زیرزمین طنابی آویزان کرده ام،زمانیکه نتوانستی به زندگی ادامه دهی برو خودت را با آن طناب خلاص کن. مدتی بعداز مرگ پدر،ثروتش تمام شد.همه دوستان از او دور شدن. در اوج فقر تکه نانی پیدا کرد، بخورد، آنرا هم هنگام استراحت،کلاغ برد. پسر ناراحت و گرسنه نزد رفقای سابقش رفت و گفت:جای نشستم تا استراحت کنم، کلاغی نانم را برد. همه او را مسخره کردن که چرا دروغ میگویی؟ پسر ناراحت شد و به خانه رفت، تا بخاطرسیدن به اوج بدبختی، به گفته پدرش، خودش را با طناب خلاص کند. طناب را دور گردن خود انداخت. ناگهان به زمین افتاد و کیسه‌ای پر از طلا و سکه نیز از سقف پایین افتاد. پسر گفت: پدر خدا ترا بیامرزد؛مرا نجات دادی. او مهمانی تدارک دید و رفقای خود را دعوت کرد،در مجلس بگو و بخند شروع می‌شود. در این موقع پسر گفت:من امروز کلاغی دیدم که بزغاله‌ای را به پنجه گرفت و برد. رفقا گفتند: بله درست میگویی. پسر گفت: ای نامردها! من گفتم تکه نانم را کلاغ برد، شما باور نکردید و مرا مسخره کردید، حالا چطور می‌گویید کلاغ یک بزغاله را می‌تواند از زمین بلند کند؟؟ در این هنگام چماق‌دارهای خود را صدا کرد و کتک مفصلی به آنها زد و بیرونشان انداخت.گفت: شما دوست نیستید پدرم میگفت:شما دنبال پول هستید. غذاها را داد به چماق دارها خوردند و بعد هم زندگی خود را عوض کرد. https://eitaa.com/joinchat/815333562Cf516a20880 ✅شماره89👆👆