بازرگانی قصد سفر داشت. مقداری آهن داشت که در خانه دوستی به امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه گذاشتم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را خورده بود. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان موش به خوردن آهن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس به بازرگان گفت: امروز در خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا می آیم. رفت و چون به سر کوچه رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. هرچه گشتند پسر را پیدا نکردند. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را برد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقاب کودک بیست کیلویی را نتواند ببرد؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. ♦️لذا حضرت در این سخن نورانی اشاره میکنند: اگر میخواهید دوستتان یا شخص دیگر را امتحان کنید به نماز و روزه و کار های خوبی که انجام میدهد نگاه نکنید و بگید آدم خوبی هست.ممکن هست هر یک از آن کار ها را با نیت خاصی انجام دهد.ولی کسی که امانت دار و راستگو هست نیتی بجز صداقت و درستکار و انسان خوب بودن ندارد. . https://eitaa.com/joinchat/815333562Cf516a20880 ✅بین الصلات شماره24☝☝☝