قسمت چهارم
تازه به کار مشغول شده بودم که فهمیدم باردار شدم با تمام سختی بارداری کار میکردم که بتونم زندگی را بگذرونم خیال میکردم شاید با آمدن بچه زندگیم و شوهرم عوض بشه ولی نشد خانواده ام چون وضع مالی خوبی نداشتم طردم کرده بودن وزیاد تحویلم نمیگرفتند تو ماه هشت که با شوهرم دعوا سختی کردم چون با یک زن دوست شده بود وقتی اعتراض کردم جوابم کمربند و لگدی که به پهلو وشکمم خورد همیشه جواب اعتراضم کتک بود ولی نمیدانم خواست خدا چی بود که بچه طوریش نشد فقط من کیسه آبم پاره شد و بچه من هشت ماهگی به دنیا اومد. دختری خوشگل خدا بهمون داد تو آن روزها حتی پول بیمارستان نداشتیم تا اینکه خواهرش خرج بیمارستان و حساب کرد ومن مرخص شدم .خانوادم سیسمونی ندادن و بچه من موقع تولد بدون لباس بود که باز هم خواهر شوهرم هم برای خانه کلی خرید کرد و هم برای بچه. وسایل خرید. خرداد ۸۵دخترم به دنیا آمد ولی ای کاش نمیآمد
زندگیم سخت تر که شد هیچ بدتر هم شد. خانوادم کلا دیگه کاری بهم نداشتن میگفتن باید با کفن سفید بیایی بیرون بارها باحالت قهر به خانه پدرم رفتم ولی فایده نداشت میگفتن بخاطر بچه ات تحمل کن. تو چند سال زندگی اطرافیانم فهمیده بودن که شوهرم کم و بیش چطور مردیِ و رابط شو با من کم کرده بودن وعملا هیچ پشت وپناهی نداشتم با داشتن بچه کوچک بازهم کار میکردم تا بتونم زندگي را بچرخانم..
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff