عاشقانه ای برای زندگی
‌ #سرگذشت_زندگی_اعضا #من_هم_طعم_خوشبختی_را_چشیدم... یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگـ
قسمت پنجم خانواده شوهرم مهربان بودن وکم وپیش کمکم میکردن ولی خودم خجالت میکشیدم پدر شوهر وخواهر شوهر وبرادرشوهر خرج منو بچه امو بدن .برای همون به کار کردن ادامه دادم تو خانه های مردم کارگری می‌کردم تا زندگیم بگذرد تو این چند سال شوهرم رفیق بازی و دختر بازی وکفتر بازیش کم که نشده بود، بیشترم شد. چند سال برای اینکه اجاره خانه نداشتیم بدیم به خانه پدر شوهرم رفتیم و دوتا اتاق دادن تا چند سال آنجا زندگی می‌کردیم و همیشه پدرشوهرم بهترین پشت وپناه من بود وخیلی مواظبم بود ولی سال ۹۰ تنها پناه و حامیم پدر شوهرم از دنیا رفت و دنیا رو سرم خراب شد یک ماه بعد فوتش شوهرم از خانه بیرونم کرد و گفت:عروسش بودی حالا که نیست، تو کاری نداری برو دوشب خانه خواهرم رفتم و باز با وساطت برادرشوهر وخواهر شوهر بزرگم برگشتم سر خانه و یک خانه اجاره کردیم ولی شوهرم روز به روز بدتر میشد جوری شده بود که منو بیرون می‌کرد و دوست دخترش و می آورد خانه تا سال ۹۳ با هر جان کندنی بود تحمل کردم ولی آبان ۹۳ بعد از یک هفته که آمد باهاش حرف زدم گفتم طلاق میخوام آن هم راحت قبول کرد و فردای اون روز رفتیم دادگاه و توافقی جدا شدیم مهریه را بخشیدم و دخترم و گرفتم. بعد از طلاقم وقتی به خانه پدرم رفتم گفتن از اینجا برو آبروی ما را بردی و یک شب آنجا خوابیدم و صبح روز بعد دست دخترم را گرفتم و از خانه پدرم آمدم بیرون بدون داشتن سر پناه دخترم کلاس سوم دبستان بود که شد بچه طلاق. آن شب به خانه یکی از دوستام رفتم و با کمک اون وخانوادش تونستم خیلی زود با پول پیشی که برام جمع کردن یک خانه کوچک اجاره کردم و اندک وسایلی که داشتم زندگی دونفره ومنو دخترم شروع شد. تا دو هفته که بتونم کار مناسب پیدا کنم چند تا قابلمه داشتم فروختم که بتونم برای بچه ام غذا بگیرم. https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff