عاشقانه ای برای زندگی
‌ با لب خندون اومدیم خونه ، مهدی ما رو رسوند گفت: من برم سرکارم. دلم میخاست نره گفتم: مهدی یه امرو
‌ دو روز بود مهدی رفته بود من راضی بودم کنار بهار زندگی میکنم مواظبش هستم همین کافی بود ... بعد دو روز مهدی اومد اخم کردم اومد بغلم کرد احوال زیباترین زن دنیا..‌. این جمله بقدری به ذهنم مسخره مضحک اومد که مهدی هول دادم مهدی با سر خوشی گفت عزیزم قهری ؟؟ بغض کردم گفتم کجا بودی؟ دوباره خیانت میکنی!!... مهدی بغلم کرد و مهربونی سرمو بوسید گفت عزیزم من دلم برات تنگ شده آخه -کجا رفته بودی ؟؟ ازم جدا شد رفت آشپزخونه لیوان آبی برداشت گفت والا راستشو بخوای با دوستان رفتیم یه مسافرت کوچولو به شمال.... -شمال؟؟!! تو ذهنم گفتم پس ما چی ؟؟ گفت :آره برای کاری رفتم‌ پیش اکبر اونم پیشنهاد داد منم رد نکردم .. با دلخوری گفتم شما دوتا بودین فقط مهدی بدون هیچ نارحتی گفت نه زنش هم اومده بود زبونم لال شد اکبر با خانواده اش بود ولی مهدی تنها ... واقعیت این بود مهدی از من خجالت میکشه منو در حد خودش نمیدونه بهار گریه کرد رفتم سراغش بغلش کردم به جای مهدی که دو روز بود رفته بود مسافرت هنوز از موقع برگشتنش نیومده دخترشو بغل کنه بغلش کردم مگه نمیگن باباها دختراشونو دوست دارن پس چی شد ؟؟ مهدی از آشپزخونه داد زد سهیلا کجا رفتی عشقم .... عشقم ؟؟!! من با کوچکترین محبت مهدی خر میشدم گفتم کنار بهارم گفت ولش کن بیا یه حرف مهمی دارم زندگیمون قرار از این رو به اون رو شه. ‌..‌ کنجکاو رفتم پیشش گفت بشین کنارش نشستم گفت سهیلا ما هیچ وقت پیشرفت نمیکنیم مگر اینکه دوتایی کار کنیم متعجب گفتم من که کاری بلد نیستم که گفت :چرا بلدی تو قبلا با یه افلج زندگی کردی میتونی مواظبش باشی. ‌‌. سکوت کردم از این سکوت استفاده کرد گفت برای چهار ماه پرستاری ۲۰ میلیون میدن (اون موقع ۲۰ میلیون پول خیلی زیادی بود ) https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff