آرایشگر معروف شهر بودم عاشق پسری شدم که هم سن پسرم بود غافل از اینکه....
از سوختن و ساختن خسته شده بودم ، دلم یه زندگی با آرامش و عشق میخواست...
بعد از رفتن سميه سالار افتاد به دست و پام كه قضيه امروز رو جايی نگم
تنها چيزی كه باعث ميشد بخوام سكوت كنم و ماجرای امروز رو تو دلم چال كنم محمود آقا بود..
رو به سالار كردم و گفتم : اين زن جيك تو جيك شهينه اونوقت تو پاشدی رفتی با اين؟ نميگی صبح بره بذاره كف دست شهين ؟
سالار در حالی كه پايين پام نشسته بود نگاهی بهم انداخت و گفت : خود شهين گفت كه سميه چشمش دنبالمه ..
از اين چيزی كه شنيدم برق از سرم پريد
چنگی به صورتم انداختم و گفتم : خدا نگذره از جفتتون ، خدا به زمين گرم بزنتون خدا خيری و خوشی رو از در خونتون ببره ..
من اشك ميريختم سالارم التماس ميكرد كه امروز رو فراموش كنم ..
داد زدم و گفتم : برو گمشو بيرون ، نميخوام ريختت رو ببينم ، شبم خونه نيا ، وقتی من از اينجا رفتم تو برگرد اینجا ..
_ آروم گفت : مگه ميشه فريبا جواب نوری جان رو چی بدم ؟
_ با حرص گفتم : خودتو نزن به مظلومی دلم برات نميسوزه خدا لعنتت كنه ..
مدام زير لب ميگفتم خدا لعنتت كنه خدا لعنتت كنه که بالاخره از خونه زد بيرون..
حالم خوب نبود و پر از حرص بودم با اينكه ميدونستم چه دردی ممكنه به سراغم بياد رفتم دره خونه شهين و ...
یـاد بـگـیـریــم شـاد زنـدگــے کـنـیـم♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡
@vlog_ir