بخشی از کتاب آخرین نماز در حلب 📖:
بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم . در نیمه های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم .
ساعت را نگاه کردم . دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده ؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود ؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه ! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است ؛ وقتی خوب دقیق شدم ؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است .
سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس را که در ساک بود ؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد ... روی صفحه نوشته بود : « اذان به وقت حلب(:💔»