🌹🍃🌹🍃🌹
#عشق_باطعم_سادگی🌹
فقط سر تکون دادم و امیر علی مشغول رانندگی شدو گاهی دستش نوازشگونه کشیده میشد روی
شقیقه ام که نبض میزد !
عطیه مشکوک چشمهاش و ریز کرد – گریه کردی؟ باز با امیر علی بحثت شده؟ چیزی گفته؟
بی حوصله گفتم: بی خیال عطیه مهلت جواب دادن هم بده
یک تای ابروش و داد بالا – خب بفرمایین ببینم چیه؟
کف اتاق امیر علی باهمون چادر دراز کشیدم –هیچی ...
عطیه- آره قیافه ات داد میزنه چیزی نیست ... امیرعلی کجاست میرم از اون بپرسم
-جون محیا بی خیال شو..
باالخره رضایت دادو اومد توی اتاق- از زیر دست مامان بابا فرار کردی از جواب پس دادن به من
نمی تونی
سرگیجه داشتم ...چشمهام رو فشار دادم روی هم... هول هولکی باعمه و عمو سلام احوال پرسی
کرده بودم تا به حال و روزم شک نکنن ولی عطیه تیز بود!
-چی شده محیا؟
با صدا امیر علی نیم خیز شدم- هیچی
عطیه مشکوک پرسید-چی شده امیرعلی ؟ خانومت که جواب پس نمی ده... نکنه دختر دایی ام رو
دعوا کرده باشی!
امیر علی خندید ولی خوب میدونستم خنده اش مصنوعیه چون چشمهاش داد میزد هنوز نگران منه
– اذیتش نکن بی حوصله است
عطیه- اونوقت چرا؟
امیرعلی کلافه پوفی کردکه من آروم گفتم: اگه دهن لقی نمی کنی من با امیرعلی رفتم غسالخونه
هی بلندی گفت و چشمهاش گرد شد و داد زد-دیوونه شدی؟
دستم و گرفتم جلوی بینیم- هیس چه خبرته... دیوونه هم خودتی!
عطیه سرزنشگر رو به امیرعلی گفت: این مخش عیب برمیداره تو چرا به حرفش گوش کردی ؟
-من ازش خواستم
عطیه –تو غلط کردی
امیرعلی اخطار آمیز گفت: عطیه
عطیه- خب راست می گم نمی بینی حال و روزش و؟!
امیر علی خم شدو کمک کرد چادرم و در بیارم
-خوبم عطیه شلوغش نکن فقط یکم سرگیجه دارم بهم یک لیوان آب میدی؟
نگاه خصمانه و سرزنشگرش و به من دوخت و بیرون رفت
امیر علی روی دوپاش جلوم نشست و دکمه های مانتوم رو باز کرد و مقنعه ام رو از سرم
کشید...
نگاهش روی گردنم ثابت موند
-چیکار کردی با خودت محیا؟
نگاهم روچرخوندم تا گردنم رو ببینم ولی نتونستم ...انگشتش که نشست روی گردنم با حس
سوزش خودم و عقب کشیدم و یادم افتاد اون موقعی که احساس خفگی می کردم چنگ انداختم
به گلوم!
نگاهش سرزنشگر بود که گفتم: اول هوای اونجا خیلی خفه بود ...من...
ادامه حرفم با بوسه ای که امیرعلی کاشت روی گردنم تو دهنم ماسید ...
با لحن ملایمی گفت: قربونت برم آخه این چه کاریه کردی؟!
از بوسه اش گرم شده بودم و آروم ...لب زدم _خدا نکنه
با بلند شدن صدای اذون که نشون میداد وقت نماز ظهره ...دستم رو کشید تا بلند بشم
-پاشو وضو بگیر نماز بخون دلت آروم میگیره
کنار شیر آب نشستم و به صورتم آب پاشیدم ...نسیم خنک موهام و به بازی گرفته بود...حالم
خیلی بهترشده بود با اولین بوسه ای که امیرعلی کاشته بود روی گردنم ..
↩️
#ادامه_دارد
🌹🍃🌹🍃🌹