🦋🍃🦋🍃🦋
#عقیق_فیروزه_ای🦋
✍
#فاطمه_شکیبا
رکاب"آقا"
از در که وارد میشود،
مادر خودش را در آغوشش میاندازد. دلم برای مادرم تنگ میشود. از رفتار بی بی و مادرش پیداست منتظر بودهاند برسد تا خوب در آغوشش گریه کنند. خیلی از زنهای فامیل همین طورند.
خواهرهای فرهاد، حتی مادر فرهاد هم به او پناه میآورد. همه را نوازش میکند و دلداری میدهد.
خودش هم گریه میکند؛
به پهنای صورت. میدانم آنقدر به فرهاد نزدیک نبوده و گریهاش نه به خاطر فرهاد که به خاطر مادر و بی بی است. خودش میگفت اصلا تحمل دیدن غم بی بی را ندارد.
طوری گریه میکند که اگر نمیشناختمش،
فکر میکردم از آن زنهایی است که با کوچکترین اتفاق، صورت میخراشند و مویه میکنند. گریه کردنش را هم دوست دارم. رقت و عاطفه پنهانش را آشکار و چهرهاش را روشنتر میکند. چشمانش زلال و خمار میشوند؛ و ترکیب زیبایی میسازند.مراسم که تمام میشوند، خانه مادرش میرویم.
دو سه روز مرخصی گرفتهایم. پروندهام را تازه فرستادهام دادسرا و وقتم کمی بازتر شده.
خانه خلوت میشود.
بی رمقی را در چشمانش میبینم. خیلی خودش را اذیت میکند. بلند میشود که شام بیاورد برای مادر و بی بی که دو روز است چیزی نخوردهاند.
مینا خانم روی مبل کناریام مینشیند و آرام میگوید:
-من یه چیزی رو میخواستم از آبجی بپرسم، ولی دیدم حالش خوب نیست. میشه از شما بپرسم؟
-بفرمایین.
-یکی از دوستام توی کلاس ورزش، گفته هرهفته یه جلسه دارن خونه رییسباشگاهمون که با کائنات ارتباط میگیرن و اینا. میگفت رییس باشگاه، سرحلقه عرفانه؛ یهاصطلاحاتی میگفت درباره عرفان و اینا. دعوتم کرد که برم. خیلی از بچههای باشگاه میرن. درجات مختلف طی میکنن و اینا. مشکوکم بهشون.
نفس عمیقی میکشم.
باز خوب است فهمیده و نتوانستهاند فریبش دهند. میگویم:
-شکتون به جاست. این عرفانهای کاذب پر از فسادن. هم اخلاقی هم روانی. بهماطلاعاتشون رو بدین، پیگیری میکنم. اصلا طرفشون نرید.
یک لحظه احتمالی در ذهنم جرقه میخورد. میپرسم:
-ببینم، درباره شغل پدر و خواهرتون چیزی بهشون گفتین؟
کمی فکر میکند:
-نه... یادم نمیاد، سعی میکنم خیلی از آبجی حرف نزنم که از دهنم نپره یه موقع. بابا هم خیلی وقته بازنشست شده، حرفی نزدم در این باره.
آرامتر میگویم:
-خیلی مواظب باشین. شغل پدر و خواهرتون
#حساسه؛ برای همین باید بیشتر
#احتیاط کنین. این فرقهها دنبال گیر انداختن بچههای خانوادههایی هستن که این شغلای حساسو دارن؛ تا بتونن ازشون باج بگیرن. فکر نکنین با بازنشستگی پدر، همه چی حل شده. خیلیها بعد از بازنشستگی به دام افتادن.
حس میکنم ترسیده. میخندم و میگویم:
-لازم نیست بترسین. فقط توی فضای حقیقی و مجازی، حواستون به حفاظت اطلاعاتـ...
صدای جیغ بی بی،
رشته کلاممان را پاره میکند. فکر کنم دوباره شارژ سرکار علیه تمام شده و افتاده. میروم بالای سرش و آرام صدایش میکنم. جواب نمیدهد؛ مثل هفته پیش. به خاطر نگرانی مادرش، بیمارستان میبرمش.
فکر میکردم با یک سرم، مرخصش کنند.
اما دکتر بعد از معاینه، آزمایش تجویز میکند. مینشینم بالای سرش و دستش را میگیرم. به هوش آمده. با صدای گرفته گله میکند:
-میدونستی با یه آب قند خوب میشم، چرا بیمارستان آوردیم؟
-مادره دیگه، نگران میشه.
دستش را نوازش میکنم. دوباره میپرسم:
-مطمئنی دکتر گفت اون ضربه بهت آسیب نزده؟
-آره. چطور؟
-برات آزمایش نوشته.
مجبور است آزمایشها را برای آرامش خاطر بی بی و مادرش بدهد. قبل از این که جواب آزمایش را بگیرم، صدایم میزند. آهنگ صدایش نوازشم میدهد. برمیگردم:
-جانم؟
-جواب آزمایش رو تا خودم ندیدم به کسی نشون نده، باشه؟
-چشم.
دکتر با لبخند خاصی نگاهم میکند.
جواب آزمایش را دستم میدهد و میگوید:
-هواش رو داشته باش، خوب نیست توی دوران بارداری آنقدر ضعف داشته باشه.
بین حرفهایش به یک کلمه نامفهوم میخورم. "بارداری؟" شاخهایم شروع به روییدن میکنند:
-چی گفتین دکتر؟
-حدس میزدم، آزمایش گرفتم که مطمئن شم. چطور بعد از چهار ماه نفهمیدی مرد مومن؟ مبارکه!
و میرود و مرا با حیرانی یک حس ناشناخته تنها میگذارد. الان باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟! نمیدانم! فقط میدانم نشاط عجیبی دارم که هیچوقت نداشتهام.
تا رسیدن به اتاقش پرواز میکنم.
نفس عمیق میکشم و در را باز میکنم. مادر و بی بی رفتهاند. نمیدانم قیافهام چه شکلی شده است که این طوری نگاهم میکند؟ میپرسد:
-خب؟ جواب آزمایش چی شد؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
بلند میخندم؛ مثل دیوانهها.
هنوز باورم نشده. دقیقتر نگاهش میکنم. جلو میروم. همچنان میخندم. یک «دیوانه» حوالهام میکند.
جواب آزمایش را میدهم دستش ،
چون بلد نیستم چطور بگویم سه نفر شدهایم!
↩️
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🦋🍃🦋🍃🦋