🦋🍃🦋🍃🦋 🦋 ✍ عقیق هرکس که می‌خواست نیروی عملیات باشد، باید با سخت‌گیرترین استاد دانشکده‌می‌گذراند: استاد مداحیان! شنیده بود مداحیان تازه مسئول آموزش نیرو شده و تا قبل از آن، از بهترین نیروهای‌عملیاتی بوده و شوخی سرش نمی‌شود و اگر تا آخر دوره‌اش زنده بمانی، شانس آورده‌ای. می‌گفتند طوری آموزشت می‌دهد که با گوشت و پوست و استخوانت آموزش را احساس کنی! زور اول که مداحیان را دید، مطمئن شد شنیده‌ها دروغ نبوده است. مداحیان با چهره خشک و جدی و لباس نظامی از مقابل همه رد شد. انگار می‌خواست زهرچشم بگیرد. به ابوالفضل رسید. روی‌ چهره‌اش دقیق شد. پرسید: -اسمت چیه؟ -ابوالفضل غفاری. لرزشی در چشمان مصمم مداحیان پیدا شد، اما طول نکشید و به این ختم شد که دو روز بعد، به دفتر مداحیان احضارش کنند.پا کوبید و با آزاد باش و دستور مداحیان نشست. مداحیان بی مقدمه گفت: -منتظر بودم پسر ابراهیم رو این جا ببینم، اما فکر نمی‌کردم شاگردم باشه. بغضش را فرو داد و به تلخند کم‌رنگی اکتفا کرد. مداحیان گفت: -از جزئیات شهادت پدر و مادرت خبر داری؟ -انفجار مین ضدتانک. این طور بهم گفتن. -تو این رو قبول داری؟ دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده را بیرون داد: -نه! -چرا؟ -بابای من همه اون محدوده رو مثل کف دست بلد بود. امکان نداره از مسیر بیراهه و پاکسازی نشده رفته باشه. از بلدچی‌ها هم پرسیدم.گفتن اون محدوده خیلی وقت بوده که پاکسازی شده بوده. اما کسی پیدا نشد که ازش بپرسم. هیچ کدوم از کسایی که که توی آخرین ماموریتش همراهش بودن رو نتونستم پیدا کنم. مطمئن شد مداحیان چیزهایی می‌داند که به شهادت پدر و مادر ربط دارد. نپرسید تا خودش بگوید. مداحیان گفت: -جای گفتن بعضی چیزها این‌جا به صلاح نیست. بیا به آدرسی که میگم تا باهات صحبت کنم. مداحیان تا آخر دوره صبر کرد ، تا ابوالفضل را به یک باغ در حاشیه شهردعوت کند. تمام باغ خشک شده بود جز چهار-پنج درخت توت آخر باغ. مداحیان و مردی دیگر بودند. منتظرش روی یک زیرانداز نشسته بودند.گوشه باغ، چند اتاقک کاهگلی و مخروبه بود. مداحیان دعوتش کرد که بنشیند. مرد رامعرفی کرد: -همکار بازنشسته‌ام، آقای زبرجدی. این جا هم باغ ایشونه. چهره زبرجدی برایش آشنا بود؛ اما نمی‌توانست به یاد بیاورد که او را کی و کجا دیده. زبرجدی خندید و گفت: -بچه که بودم، همه این‌جا سبز بود. پر از درخت توت و گردو و زردآلو. خشکسالی که شد، باغ خشک شد، به جز اون درختای توت که ریشه شون توی باغ بغلیه. این وقت سال توت خوبی میدن. ابوالفضل سر به زیر منتظر شنیدن حرف‌هایی شد که شش ماه و سیزده سال برایش صبر کرده بود. مداحیان گفت: -من و محمد با پدرت بودیم توی اون ماموریت. یه گروه تروریستی جدایی طلب بود. هرچی جلوتر می‌رفتیم، می‌فهمیدیم دست روی نقطه حساسی گذاشتیم. آن‌قدر که برای ساکت کردنمون، توی ماشین ابراهیم و خانمش بمب بذارن. ابوالفضل درد شدیدی در قلب و مغزش‌احساس کرد. تمام خاطرات تلخ بعد از شهادت پدر و مادر از ذهنش گذشت. لب گزید. زبرجدی حال ابوالفضل را فهمید و در آغوشش کشید: -نذاشتیم آب خوش از گلوشون پایین بره. تو هم نذار. این بهترین کاریه که می‌تونی برای شادی روح ابراهیم و مادرت بکنی! ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋