🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_93
✍🏻
#فاطمه_شکیبا
گوش تیز میکنم؛ بعید است حامد خواب باشد، صدای آرام زمزمه مناجاتش را به
سختی میشنوم؛
میدانم دوست ندارد کسی خلوتش را بهم بزند، برای همین از رفتن
به اتاقش منصرف میشوم.
عادت ندارم بعد از نماز صبح بخوابم، کم کم آماده میشوم که بروم؛ مثل همیشه،
بی سروصدا میروم به آشپزخانه تا صبحانه بخورم، حامد همیشه زودتر از من
میرفت اما این بار، او همزمان با من می آید که صبحانه بخورد. با تعجب میگویم: تو
هنوز نرفتی؟
طعنه میزند: علیک سلام... صبح شما هم بخیر... منم خوبم...
- خب حالا عمه بیدار میشه! سلام! هنوز نرفتی؟
- به نظرت رفتم؟؟
با خنده میگویم: مسخره!
- مسخره داداشته!
نان گرم میکند و آب را جوش می آورد، من هم چند گردو میشکنم چون میدانم نان
و پنیر و گردو دوست دارد؛ مینشیند پشت میز که لقمه بگیرد؛ عمه که تازه بیدار
شده، خمیازه کشان وارد میشود و همانطور که سلام میکنیم، چای را میگذارد دم
بکشد؛
من هم پنیر را روی تکه نانی بزرگ میگذارم و پهن میکنم، نان را میپیچم و
همانطور که لقمه را گاز میزنم، بلند میشوم که بروم اما حامد میگوید:وایسا یه
لحظه!
در دهانه در متوقف میشوم. میگوید: عجله که نداری؟
نگاهی به ساعت مچی میاندازم: نه خیلی.
↩️
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃