رمان:جانانم تویی❤️
پارت:6
-اینجوری نمیشه ساحل باید یک فکر درست و حسابی برداریم
قورت آخر چایم رو خوردم و گفتم
-چه فکری؟
-کسی غیر از خودش اونجا نبود؟
-یک منشی داشت اونم مثل خودش بود
کمی فکر کرد و گفت
-آهان ببین تو کدوم دانشگاه تدریس میکنه؟
-دانشگاه شهید بهشتی
مثل برق از جاش پاشد و گفت
-از این بهتر نمیشه مرتضی اونجا درس میخونه میگم آمار این پسره رو در بیاره
-مرتضی کیه؟
-بهت میگم فعلا وایسا
گوشیش و آورد و داشت صحبت میکرد
-الو سلام خوبی؟
...
-ببین مرتضی میخوام یک لطفی برام بکنی
...
-تو کامران سرابی میشناسی؟
...
-خب ببین میخوام آمار همه چیزشو در بیاری
...
-دمت گرم باشه جبران کنم، منتظر خبرت هستم خداحافظ
گوشی و قطع کرد و رو به من گفت
-اینم از این گفت فردا میگه بهمون
-نگفتی این کیه؟
-این یکی از همکارام هست
لبخندی زدم اما حرفی نزدم و بعد از کلی صحبت رفتم گل فروشی و ده تا گل خریدم و افتادم توی خیابونا که بفروشم، نزدیک های شب بلاخره گل هام تموم شد و رفتم سمت خونه و در و باز کردم و رفتم داخل که صدای چند تا پسر میومد و فهمیدم که سهیل دوستاشو آورده خونه، کفش هامو در آوردم و رفتم توی خونه که هر سه نفرشون برگشتن سمت منو سریع از جاشون بلند شدن و سلام کردن، با سنگینی جوابشون و دادم و رفتم سمت اتاق مامان که داشت قرآن میخوند، رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم
-سلام عزیزم خوبی؟
-سلام مادر تو خوبی؟ ناهار خوردی؟
-ممنون، نه نخوردم ولی الان میرم شام درست میکنم بخوریم
خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت
-بشین کارت دارم
کولمو از روی دوشم آوردم پایین و کنارش نشستم که گفت
-مادر تو خودت میدونی من مثل چشمام بهت اعتماد دارم، نشه به خاطر پول دست به هرکاری بزنی
سرم و انداختم پایین و گفتم
-نترس مامانم راستی امروز طلبکارا نیومدن؟
-اومدن ولی سهیل دوباره دکشون کرد
-جور میشه غصه نخوری ها
سعی کردم جلوی بغضم و بگیرم و سریع رفتم بیرون و با دیدن این پسرا کلافه رفتم توی آشپز خونه و شروع کردم به ماکارونی درست کردن که سهیل اومد و رو به من گفت
-همین الان تو باید غذا درست کنی؟
-من و مامان گشنه ایم به من چه این دوستای تو همش اینجا پلاسن
کلافه سینی چای و برداشت و رفت بیرون از بدشانسی من این پسره مسعود هم اینجا بود، غذا که آماده شد رفتم توی اتاق و با مامان خوردم و قرص هاشو دادم و خودم کنارش گرفتم خوابیدم.
جانا♡نم تویی❤️
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s