👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part71
عاشقی زودگذر
وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود، چشمم خیلی سوز میزد با یاد آوری اتفاق های صبح باز گریه ام گرفت و این دفعه با صدایی بلند گریه گردم....
مامان و کیان و بابا هرچی در میزدن جوابشون رو نمیدادم و در رو باز نمیکردم...
حالم خیلی بد بود ، فقط با صدای بلند گریه میکردم و داد میزدم....
برا شام هرچی هم صدام زدن نرفتم بیرون اخر اعصاب بابا و کیان و کارن خورد شد که تصمیم گرفتن در رو باز کنن...
نمیخواستم بیشتر از این نگرانشون کنم در رو باز کردم و رفتم نشستم رو سرامیک
کیان اومد تو اتاق و گفت=کیانا چته چرا انقدر اتاق سرد چرا پنجره رو باز کردی؟
از سوال هایی بی پایان کیان خسته شدم و داد زدم = بسهههه ولممم کنید اصلا برو بیرونننن
کیان رفتم لامپ رو روشن کرد و تا منو دید گفت= چه کار کردی با خودت چرا چشمات این طوریه چرا گریه میکنی اجی چرا داد میزدی فکر اینو نکردی که ما نگرانت میشیم ، پاشو بریم صورتت رو بشورم رو سرامیک سرد هم نشین
+نمیخوام مگه بچه ام که صورتم رو بشوری
کیان=اگه بچه نبودی از این کارا نمیکردی
+مگه تو میدونی چی شده ؟!
دوباره گریه هام شروع شد
کیان دستم و گرفت و از اتاق بُردم بیرون و گفت=مامان یه آب قند درست کن دستش سرده حالش اصلا خوب نیست
بعد به سمت مبل هدایتم کرد که بابا نگران اومد جلو پام زانو زد و گفت=دختر بابا چی شد ، امتحان اخریت رو خراب کردی؟
بابا رو بغل کردم و شروع کردم گریه کردن که بابا دستش رو دورم محکم کرد و کمرم رو نوازش میکرد و می گفت=الهییی دورت بگردم نبینم این طوری گریه کنی ، جان بابایی گریه نکن، جیگرم داره کباب میشه
تو بغل بابا بی جون افتاده بودم گریه میکردم که کیان آب قند رو بهم داد کمی حالم بهتر شد....
کارن نگران نگاهم میکرد، فکر کنم مامان میدونست چرا این طوریه حالم حتما مبینا گفته...
با اومدن اسم مبینا یه حسی بدی پیدا کردم انگار تمام بدنم سرد شد که بابا نگران روبه کارن گفت= پاشو برو پتو رو بیار سردش شده
مامان اومد طرفم زیر گوشم گفت=به خدا میگذره چرا خودت رو انقدر ناراحت میکنی یه حس زود گذره تموم میشه میره ، اگه میدونستم این طوری میشه اجازه پیش روی رو نمیدادم بهت
فقط نگاهش کردم و شروع کردم گریه کردن که مامان بلندم کرد و منو برد تو اتاق خودشون و گفت=بگیر بخواب پیش خودم...
دراز کشیدم رو تخت و مامان خودش دراز کشید پیشم و دستش رو نوازش وار کشید رو موهام و خوابم برد......
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷