[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:57 راهی بود که انتخاب خودم بود و الانم مجبورم ادامه بدم، سریع تاکسی گرفتم و
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:58 صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم و نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم، با دیدن شماره ی کارن عصبی شدم، اینم شماره ی منو یاد گرفته بود و هی دم به دقیقه زنگ میزد به من، صدامو صاف کردم و گوشی و گرفتم دم گوشم -سلام -سلام خانوم صبوری دیر کردید کجایین؟ نگاهی به ساعت کردم و هول شده گفتم -ببخشید خواب موندم الان میام -سریعتر لطفا گوشی و قطع کردم و ازجام پاشدم و زودی حاضر شدم و رفتم بیرون، با دیدن کیمیا که داشت میومد سمتم رفتم نزدیکش و گفتم -سلام تو اینجا چیکار میکنی؟ -سلام ساحل خانوم اومدم حال و احوالت و بپرسم -من که الان باید برم شرکت -اااا مگه نگفتی نمیری؟ -حالا الان دیرم شده، میخوای بیا باهم بریم توی راه برات توضیح میدم -باشه سریع تاکسی گرفتیم و تا شرکت همه چیز و براش توضیح دادم و اونم با هر جمله ای که میگفتم یک فحش به کامران میداد، با رسیدن به شرکت از ماشین پیاده شدیم و هردو رفتیم داخل، کارن با دیدنم سلامی کرد و بعد هم با لبخند رو کرد به کیمیا و گفتم -سلام خانوم خوش اومدید کیمیا هم مثل خودش لبخندی زد و گفت -سلام خیلی ممنون منم لبخندی زدم و گفتم -دوستم کیمیا جان و مدیر شرکت آقا کارن هردو لبخندی زدن و کارن چند تا کار بهم سپرد و رفت داخل اتاقش و منم مشغول کار شدم که با صدای کیمیا برگشتم سمتش -این کارن چند سالشه؟ لبخندی زدم و گفتم -میخوای چیکار؟ خیلی جدی شد و گفت -مرض، همینجوری میخوام بدونم -همینجوری که نمیشه -ساحل میزنم لهت میکنم ها -باشه بابا، یک سال از کامران کوچکتره -بهش نمیخوره مثلا میخوره 23 سالش باشه خندیدم و چیزی نگفتم که کامران اومد بیرون و... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s