رمان:جانانم تویی❤️
پارت:66
-ساحل ولش کن نمیخواد بری خودم میرم خطرناکه
-نشنیدی چی گفت؟ اگه خودم نرم داداشم و میکشه
-غلط کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه
با مظلومیت نگاهی بهش کردم و گفتم
-خواهش میکنم بزار خودم میرم
حرفی نزد و نگاهی به چهره رنگ به رو نداشته ی من کرد و گفت
-برم برات یک آبمیوه ای بیارم بخوری دیگه ام نگران نباش
حرفی نزدم که رفت داخل آشپزخونه و بعد از چند دقیقه ای برگشت و آبمیوه ای رو جلوم گذاشت و گفت
-تو اینو تا وقتی که بخوری من میرم پولو آماده میکنم
نمیتونستم باور کنم این کامران همون کامران قبلیه و واقعا یک آدم دیگه شده بود،تقریبا بیست دقیقه ای معطل شده بودم و دیگه خسته شدم و رفتم طبقه ی بالا و تقه ای به در اتاق کامران زدم که بعد از چند ثانیه ای گفت
-بیا داخل
با تردید درو باز کردم و رفتم داخل اتاق، با دیدن جانماز که پهن شده بود و کامران که سجده رفته بود لبخندی کوتاه زدم و باعشق نگاهی به کامرانی که باخدای خودش خلوت کرده بود نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه ای سرش رو از روی مهر برداشت و نگاهی به من کرد و گفت
-ببخشید معطل شدی اگر آماده ای بریم
دوباره با این حرفش استرس به جونم انداخت و گفتم
-مگه قرار نبود خودم برم؟
همونطور که جانمازش و جمع میکرد گفت
-خطرناکه من نمیدونم تو چرا انقدر استرس داری مطمئن باشی هیچی نمیشه
-دل توی دلم نیست کامران، اگه بلایی سره سهیل بیاد من چیکار کنم؟...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s