#حبل_الورید
#قسمت_هشتم
دکتر در حالیکه ماسک خود را پایین می کشید و عرق پیشانی اش را پاک میکرد گفت:" خوشبختانه عملش موفق بود." و با لبخندی دوستان علی و مادر را مطمئن کرد.
دوستان علی و مادر اشک شوق چشمانشان را فراگرفته بود،و خدا را بابت حفظ کردن و زنده ماندن علی هزاران هزار بار شکر شکر کردند، انگار دیگر خبری از غم و غصه نبود،انگار برای مادر شنیدن اینکه پسرش زنده است و نفس میکشد آبی بود بر آتش اضطراب و نگرانی اش.
مادر به سجده شکر رفت و تا نفس داشت خدا را صدا میزد و شکر نعمت هدیه دادن مجدد پاره ی تنش را به جا می آورد و اشک شوق می ریخت.
علی بعد از عمل در ICU بود و تنها مادر اجازه داشت بالای سرش بماند.
مادر، بالای سر علی اکبر جوانش ایستاده بود، و با هر نگاهی که به چهره ی جانش می کرد خدا را هزاران هزار بار شکر میکرد.
علی در کما بود،اما مادر امیدوار بود به قدرت و رحمت خدای منان.
مدت زیادی نگذشته بود که خبر چاقو خوردن علی،به تمام دوستان و اساتیدش رسید.
مادر در کنار علی بود که پرستاری او را صدا زد.
_خانم خلیلی علی آقا مهمون دارن.
مادر در حالیکه اشک چشمانش را به سختی و با دستانی لرزان پاک میکرد گفت:" کیه؟ کیه مهمون علی ؟!
پرستار گفت :" حاج آقا صدیقی .
مادر،با زدن لبخندی به پرستار سعی کرد تا خود را آرام نشان دهد.
مادر بیرون اتاق رفت و با حاج آقا صدیقی سلام و احوال پرسی کرد.
حاج آقا که از پشت در شیشه ای ICU حال و روز علی را دیده بود رو به سمت مادر علی کرد و گفت:علی مقاومتر از این حرفهاست که براش اتفاقی بیفته ."
حاج آقا صدیقی مادر را دلداری می داد اما آهسته اشک های گوشه ی چشمش را پاک می کرد.
مادر از حاج آقا بابت آمدن و عیادتش از علی تشکر کرد .
دیگر روز به ساعات پایانی خود نزدیک و نزدیک تر می شد و اولین روز بیهوشی علی سپری شد.
و حالا در مادر مانده بود و علی و سکوت و آرامش شب.
ادامه دارد....
نویسنده:سرکار خانم یحیی زاده